۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

وطن

سیگارش کنار لبش بود, اخمش بر چهره اش , نور مانیتورش روی صورتش. معلوم نبود از خبری که می خواند اخم کرده یا از سیگاری که بدون کمک دست چسبیده بود به لب و دودش مانده بود مردد. دست ها معلوم نبود ولی چه می کنند ,آماده اند که چیزی تایپ کنند یا فقط دارند صفحه ی بالاترین را بالا و پایین می کنند, یا که نه, مثل دستان من, مستاصلند.

-می دونی چیه؟ من از ایران متنفرم!

-چی؟!

-متنفرکه نه , یعنی اصلا دوسش ندارم

- از حکومتش یعنی؟

-نه فقط اون نه! از مردمش , از رفتاراشون , از اینکه فضولند, حسودن, اه , خیلی بدم می آد. چی داره به جز دوستا و آشناها. اگه همین چند تا دوستمم بیان بیرون دیگه هیچ اهمیتی برام نداره. تو , همین تو اصلا چرا دوسش داری؟ ترافیکشو؟ آدماشو؟ پراز تبعیض , پر از پنهان کاری. اونجا هم ما غریبه ایم. چه ربطی به بقیه داریم. چند نفریم , یه جزیره تو یه کشور هفتاد میلیونی. دوست ندارم هیچ وقت برگردم, فقط دوستام رو می خوام و خانوادم رو.

- چایی می خوری؟

- باید این لینک و بفرستم بالا , خیلی مهمه. آدما همدیگرو توی خیابون که می بینن به نیروی خودشون اطمینان پیدا می کنن. این یعنی اتحاد , یعنی امید. مردم همدیگرو دارن. باید بذارمش توی وبلاگم که امید نمرده. که باید به یه سلسله ای فکر کنیم .شایدم باید به یه اسم دیگه بذارم که معلوم نشه من نوشتم. باید اصلا اسمم رو عوض کنم. شهرستانی ها! شهرستانی ها خیلی مهمن.باید همه بخونن.ما می تونیم به یه نتیجه ای برسیم. باید همه ی مردم کارهایی که می تونن بکنن.

-کدوم مردم؟

-همه دیگه , همین ما.

-چاییت سرد شد...


کتایون

دوازده سپتامبر دو هزار و نه

دلفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر