۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

نمی خواهم به خون عادت کنم

به تو گفتم, نمی خواهم به خون عادت کنم. چندین ماه پیش که خبر آمد که به گلوله بسته اند و کشته اند آنان را که پیمان سکوتشان را نشکسته بودند و هزار ناگفته گفته بودند با سکوت عمیق تلخشان , باور نمی کردم.نمی توانستم و نمی خواستم باور کنم. و بعد آهسته آهسته خون تک تک و دانه دانه ی شان نشست بر بدنم .و چه دردی داشت. و چه دردی دارد هنوز. می شمردم از یک تا ده و بیست و سی و .. . و هر عددی معنایی داشت , که هر عددی جان کسی بود.اخبار را نگاهی انداختم دیروز و گزارش در آن زمان منابع تائید نشده که چهار نفر کشته شده اند. همه خواب بودند هنوز. رفتم نان خریدم و آمدم. شنیدی می گن چهار تا کشته شدن و صدای کسی از آن پشت , پنج تا شاید. نان را گرم کردم و چای داغ را زیادی شیرین. اینبار از یک تا چهار نشمردم. اگر تا ده بود یا شش هم شاید نمی شمردم. شاید اگر می شد صد می شمردم, نمی دانم . از خودم ترسیدم.
از کامپیوتر فاصله گرفتم آمدم کنار پنجره. یکی که به دیدی مجازی آسمان را نگاه می کرد فریاد زد که چه قدر آبیست آسمان. چند پرنده دور کلیسای شهر دور می زدند و دست بر نمی داشتند از این کارشان. دلم خواست خیال کنم که دنبال خدا می گردند. صدای قهقهه آمد از پایین.


کتایون

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

دست منه بر دهنم

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر , هیچ مگو

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

تلخ و شیرین

یه درخت خرمالو توی حیاطمون داشتیم . همسایمون همش نگران گنجیشگ ها بود که نخورن از خرمالوهاش , یا علف های هرز که تنشنو نگیرن . یه روز که همه ی علف های هرز و می سوزوند , درخته هم سوخت . بردیا زنگ زد به من , گفت نمی تونه بره توی خونه , حیاط سوخته . اون قدر گریه کردم که همه فکر کردن کسیم مرده . بعدا فکر کردم درخت که نمی میره , درست مثل مادر!
الان مادر مواظب خرمالو هاست حتما , که اونایی که شیرنن و جدا کنه من بخورم , گس هاشو خودش. می گفت دوست داره. هنوز نمی دونم دوست داشت یا می خواست دهن من گس نشه.
گنجشک ها هم امروز مث من دهنشون شیرین ه و آوازشون تلخ.


تقدیم به همایون که ندیدمش ولی "درخت چند تایی خرمالو داشت... همون اندازه ی گنجشک ها"ش منو برد توی خونم

کتایون

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

کوچک تر حتی ز گلوگاه یکی پرنده

من : زبانشناسی خیلی جالبه , نه؟
تو : آره ...مثل آزادی



کتایون

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

سر

"مرا خود با تو سری در میان هست
"وگرنه روی زیبا در جهان هست

کتایون

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

به آناهیتا

پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
!به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه


مارگوت بیکل

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

تولدت مبارک خاله پروین

خاله پروین!
مادرم همیشه به من آموخته بود که رفیق شادی بیش باشم تا آتش زننده ی غم. گفته بود و هنوز در مغزم می گوید که هیچ سالی و لحظه ای بد نمی شود. هر وقت به زبانم می خواست بیاید چه روز بدی , لب می گزیدم. یا اگر نوری در چشمم آمده بود از آفتاب و دلخواهم نبود , زبانم را به بد گفتن به آفتاب هیچ نیالوده ام.حتی در آن سال تلخ , حتی به این سال صعب , بارها لب گزیدم اما هیچ روزی را بد نخواندم و نمی خوانم.
خواندم که امروز تولد شماست.کتایون نوشته بود. کتایون همنام کوچک من است که روزی بابت آنکه پدر و مادر هایمان هم سلیقه بودند در نامیدن دخترشان برایم چیزی نوشت و تا مدت ها , پیغام های تلفن همراهم پر بود از شعرهایی که می فرستاد. و حالا توی صفحه ی مجازی ارتباطمان آمده بود امروز تولد خاله پروین است... مغتنم شمردم زمان را-که مادرم به من آموخته که رفیق شادی ها باشم- و زاده شدن گرچه با گریه آغاز می شود , فرخنده است. زاده شدن مخالف مرگ است و قرینش. من را سودای سخن گفتن از زندگیست اما و با قرینش مرا سر و کاری نیست چرا که قرینش بد است و مادرم به من آموخته که ...
تولدت مبارک خاله پروین. من شیفته ی توام. من از میان آن همه تلخی و خون , صدای تو را که می شنیدم گرم می شدم. من زنانگی ات را می ستایم. من قدرت بزرگ و بیکران وجودت را می ستایم و از میان گفتار تلخ و لرزانت , به یک عظمت بزرگ می خورد چشمم, که مرا یاد کسی می اندازد نزدیک. عظمتی که تنها یک مادر می تواند به آن نائل آید که مادر همان است که پس آن همه درد , کودکی که از بطنش می آید را تا به اغوش می کشد , چنان لبخندی میزند که کودک هیچ نمی فهمد چه دردی داشته مادر.
دردت را که داشتی به شورای ناشنوای شهر می گفتی خاله پروین , صدایت اصلا نلرزید . وقتی بغض کردی که می گفتی پسر کوچکم قایم شده بود که به من نگه , پسرم خیلی هم نحیفه.
خاله پروین تولدت به خاطر تمام پسرهای نحیف دنیا که تو صدایت برایشان می لرزد مبارک!
خاله پروین تولدت به خاطر تمام روزهایی که روی پایت ایستاده ای و می ایستی مبارک که از پس آن همه درد , هنوز انگار نوزادت را تازه در آغوشت نهاده اند.
خاله پروین , مدام نگاهم به تو است و خیالت راحت , به مهربان ترین زن جهان گفته ام که مراقب سهراب تو باشد.


کتایون
برای پانزده آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

اگر که حال پرسی ام , تو نیک می شناسی ام...

زنگ زدم بگم حالم خوبه
رفتیم گاز اشک آور خوردیم , برگشتیم
من نه , خانوم فلانی یادته؟ اون و شوهرش خیلی باتوم خوردن
خیلی زیاد بودیم
به بردیا هم بگو



کتایون
سیزدهم آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آینه کدورت دارد

اتاق فرسوده است
آینه کدر شد
صورت من کو ؟
من با این صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنیدم
دشنام دادم
دشنام شنیدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سیر شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفید شدم
خوابیدم
بیدارشدم
مادرم را صدا کردم
تو را صدا کردم
جواب دادم
خواب رفتم
عینک زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در اینه نگاه کردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهی را نان دادم
می دانستم صورت من
صورت توست
سه دقیقه مانده به ساعت چهار
اینه کدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زنی در آستانه ی در نشست
اینه کدورت داشت
به صورتم نگاه کرد
می خواست خودش را
در اینه ببیند
مرا باور کرد
مرا صدا کرد
می خواستم از دور کسی مرا ببیند
تا برای دیگران بگوید
تا کدر شدن اینه
من لبخند داشتم
زن سکت زن صبور
با سکوت ابریشمی
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برمیخاست
آماده بودم
در صبح
برای ریختن باران
در لیوان گریه کنم
از شما هراس ندارم
که به من تو بگویید
فقط صورتم را به دیگران بگویید
که لبخند داشت
لبم سفیدی بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رویا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسی دارم
حافظه دارم
خستگی دارم
سردی دارم
گرمی دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
یک چمدان دارم
یک سفر دارم
یک پاییز دارم
یک شوخی دارم
لباسهای من کهنه نیست
ولی در چمدان بسته نمی شود
یک تکه قالی دارم
آسمان نیست
ابری است
آبی است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
یک پرتقال دارم
برای تو
عینک دارم
شیشه ندارد
نه سفید نه سیاه
برای چهارفصل است
یک لیوان از باران دارم
ناتمام است
شکسته است
یک جفت جوراب آبی دارم
دریا را دوست دارم
کار نمی کند
سه دقیقه مانده به چهار را
نشان می دهد
اگر اینه را بشکند
اگر گل نیلوفر دهد
اگر میوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سیاه بداند
اگر شمعدانی در اینه
کوچک تر شود
من کوچک می شدم


احمدرضا احمدی

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

پارادوکس

احساس خفگی ام از پی یک حس بزرگ رهایی می آید.مطمئن نیستم ولی به گمانم به هم مربوطند.همه چیز از یک به اشتراک گذاشتن فاش شروع می شود ... فاش یعنی رها... فاش یعنی شفاف. به اشتراک گذاشتن هر چیزی هم نه, به اشتراک گذاشتن سبکی زندگی. زندگی هم حتی نه ,یک بخش کوچک خیلی خیلی سبک . خیلی خیلی سبک یعنی بدون دلیل و منطق ,یعنی بدون بار, یعنی بدون ترس , یعنی از آن خود. و وقتی چیزی از آن خود را به اشتراک می گذاری شاید دیگر از آن تو نباشد . یا اگر باشد , آن قدر ها سبک نباشد. خانم ترکی که لالایی می خواند را چند ساعتی به هیچ کس نگفتم, گرچه از جایی آمده بود به اشتراک عموم گذاشته و خیلی ها شنیده بودند. صدای آهنگ را زیاد نمی کردم تا کسی نشنود با آنکه دوست داشتم صدای زن تمام جهانم را تسخیر کند و شاید کرده بود حتی.
دلم می خواهد نوشته را نا تمام بگذارم... سبک...

کتایون
بیست و هفتم اکتبر دو هزار و نه
دلفت

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

تا یادم نرود...

در قطار



می دود آسمان

می دود ابر

می دود دره

و می دود کوه

می دود جنگل سبز انبوه



می دود رود

می دود نهر

می دود دهکده

می دود شهر

می دود می دود دشت و صحرا

می دود موج بی تاب دریا

می دود خون گلرنگ گلها



می دود فکر

می دود عمر

می دود ،می دود ، می دود راه

می دود موج و مهواره و ماه

می دود زندگی خواه و ناخواه



من چرا گوشه ای می نشینم ؟



از ژاله اصفهانی وبه خاطر ای آزادی عطا الله مهاجرانی

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

هم گاه , هم بی گاه

...
من هرگز کمتر از امشب آزاد نبوده ام
و کمتر از امشب تنها
رهگذر در آنجا در پیاده رو ,
بیرون از من نیست که حرکت می کند و می گذرد
گمان می کنم اگر با صدای آهسته صحبت کنم , او صدای مرا می شنود
من که اندیشیدن او را می شنوم , زیرا او جای دیگری نیست,
من نیز در اویم , شور واحدی ما هر دو را به پیش می راند
هر حرکتی که او می کند , مرا تکان می دهد
تن من اهتزاز کوچه است
راز تازه می خواهد دست و پای ما را ببندد
این رهگذر با هزاران رشته به من بسته است
چنگک ها در گوشت تنم فرو می روند و می گزندش
او در میان مه , دستش را بالا می برد
ناگهان
چیزی بسیار قوی و نامعلوم
بازوی مرا که چندان مقاومتی نمی کند می گیرد و بالا می برد
من برده ی خوشحالی مردانی هستم که نفس شان
در اینجا موج می زند
خواست آنها در رگ های من جاری می شود
آنچه منم به تدریج ذوب می شود...
اندیشه ی من از خلال جمجمه ام قطره قطره
نفوذ می کند و به هنگام بخار شدن
به تشعشعات مغز برادران می پیوندد
...
و آمیخته ی روان های همانند ما
شطی الهی می سازد که شب در آن منعکس می شود
من همدلی کمی هستم که نرم می شود
هیچ چیز احساس نمی کنم جز آنکه کوچه واقعی است
و من بسیار مطمئنم که به من می اندیشد

از زندگی همداستان-ژول رومن

کتایون

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

دیگه بزرگ شدی

یعنی پسرک را کشتند؟ نوشته بود غزل.
صدای شاملو پیچیده بود تو اتاق... "مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد , اینو یکی می گفت که سر پیچ خیابون وایستاده بود".
می گن سپیده که زده , صندلی رو پدر و مادر مقتول از زیر پاش کشیدن.
می گن دیگه بزرگ شده بود , می شد کشتش



کتایون

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

بعد از ظهر یکشنبه

تعارف که نداریم, دلم برایت تنگ شده آتش .و می دانم که این دل تنگی بی پایان را پایانی نیست. درست مثل این غم دائمی.درست مثل تمام خاطرات قدیم که خنجری بلند روی همه شان را چنان عمیق خراشی انداخته که هیچ خاطره ای نیست که آهی نینگیزد.
اما عزیز دل من! غصه نخور. من هم بغضم را با چای فرو می دهم, چرا که بعد از ظهر یکشنبه است ولی عکست روی دیوار دست از خنده بر نمی دارد.

کتایون
چهرم اکتبر دو هزار و نه
دلفت

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

اینجا و اکنون

دامش ندیدم , ناگهان در وی گرفتار آمدم



کتایون
سوم اکتبر
دلفت

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

مرگ حق نیست

به بردیا گفتم : دو تا از رادیو فردایی ها...
گفت :خوندم . خبر رو که دیدم نفسم حبس شد.زود خوندم ببینم نکنه دوست تو توشون باشه . دیدم نه, نفس رو آزاد کردم...
چیزی نگفتم , بغض کرده بودم و فکر می کردم که مرگ حق کیست؟


کتایون

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

فتح

ما دل ها را فتح کرده ایم
ما خیابان ها را فتح کرده ایم
ما در شهرها ریشه دوانده ایم به سال ها
-آنجا که تو دیدن و شنیدن نتوانی-
آنجا که ما زمزه می کردیم که تو نشنوی
آنجا که پوششی بر سر می نهادیم نه از برای مذهب و ننگت
از برای آنکه پنهان شویم از هاله ی زردت
ما , همان ما خیابان ها را فتح کرده ایم
و ایران را دوباره فتح می کنیم
آنجا که ما فریاد می کنیم و
تو هنوز نمی شنوی
آنجا که تو
نیستی


کتایون

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

صبح به خیر

موهام بلند شده . نه خوب شده, بیشتر بهش می رسم. روسری هم که نیست کمتر گره می خوره. یعنی اون پشتش بود از بچگی گره داشت, اون هنوز گره داره ولی بقیش بهتره. شبیه تو شدم. واسه همین صبح ها که پا می شم قبل از هر کاری می رم سراغ میز توالتم. میز که نه روی زمینه. یه چوب قرمزه. قبلا ها وصل بود به دیوار , بعد افتاد. می رم سر این تخته قرمزه مداد چشممو می کشم توی چشمم. اون قدر می کشم که شبیه سرمه ی چشمات بشه.بعد می رم توی آینه خودم رو نگاه می کنم و بهت می گم : صبح به خیر!


کتایون

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

few seconds in NAI cafe

Brazilian stranger: Do you live here?
me: No, I am studying here.
Brazilian stranger: aha, where do you live?



Katayoun
Rotterdam
15.sep.009

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

بی گاه

"ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو , رخت ببر , هیچ مگو"

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

وطن

سیگارش کنار لبش بود, اخمش بر چهره اش , نور مانیتورش روی صورتش. معلوم نبود از خبری که می خواند اخم کرده یا از سیگاری که بدون کمک دست چسبیده بود به لب و دودش مانده بود مردد. دست ها معلوم نبود ولی چه می کنند ,آماده اند که چیزی تایپ کنند یا فقط دارند صفحه ی بالاترین را بالا و پایین می کنند, یا که نه, مثل دستان من, مستاصلند.

-می دونی چیه؟ من از ایران متنفرم!

-چی؟!

-متنفرکه نه , یعنی اصلا دوسش ندارم

- از حکومتش یعنی؟

-نه فقط اون نه! از مردمش , از رفتاراشون , از اینکه فضولند, حسودن, اه , خیلی بدم می آد. چی داره به جز دوستا و آشناها. اگه همین چند تا دوستمم بیان بیرون دیگه هیچ اهمیتی برام نداره. تو , همین تو اصلا چرا دوسش داری؟ ترافیکشو؟ آدماشو؟ پراز تبعیض , پر از پنهان کاری. اونجا هم ما غریبه ایم. چه ربطی به بقیه داریم. چند نفریم , یه جزیره تو یه کشور هفتاد میلیونی. دوست ندارم هیچ وقت برگردم, فقط دوستام رو می خوام و خانوادم رو.

- چایی می خوری؟

- باید این لینک و بفرستم بالا , خیلی مهمه. آدما همدیگرو توی خیابون که می بینن به نیروی خودشون اطمینان پیدا می کنن. این یعنی اتحاد , یعنی امید. مردم همدیگرو دارن. باید بذارمش توی وبلاگم که امید نمرده. که باید به یه سلسله ای فکر کنیم .شایدم باید به یه اسم دیگه بذارم که معلوم نشه من نوشتم. باید اصلا اسمم رو عوض کنم. شهرستانی ها! شهرستانی ها خیلی مهمن.باید همه بخونن.ما می تونیم به یه نتیجه ای برسیم. باید همه ی مردم کارهایی که می تونن بکنن.

-کدوم مردم؟

-همه دیگه , همین ما.

-چاییت سرد شد...


کتایون

دوازده سپتامبر دو هزار و نه

دلفت

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

صبحانه

-چرا هیچ خبری نیست؟
-یعنی تموم شد
-آره تموم شد
-یعنی واقعا هیچی نمی شه
-الان نمی شه , شاید بعدا بشه
-یعنی چه قدر دیگه؟
-یعنی دفعه ی پیش چه قدر طول کشید؟
- از کی؟
- از وقتی که...
- پونزده سال
-پونزده سال!
- تا اون موقع من چهل و یک سالمه
- حالا شاید دقیقا پانزده سال هم طول نکشید!
- یعنی کمتر؟
- شایدم بیشتر
- ولی یه چیزی می شه... نه؟
- به هر حال فکر نکنم الان
-یعنی من اون موقع بچه دارم؟
- هاه آره چها رتا
-مثلا ده سالشه , نه یازده سال
-می ره توی خیابون؟
-نه مثل اون بچه ه از پنجره خدا رو صدا می زنه , دیدینش؟
- اون, اون موقع باید کنکوری باشه
-مثل سهراب
- مثل سهراب...


کتایون



آرزو

یک روز صدای ساز من به درد خواهد خورد
می دانم
یک روز صدایش در گوش تو خواهد پیچید
وقتی دلت گرفته
ببخشید
سیم سلم هنوز زنگ می زند

کتایون

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

دیدار

سلام
خوشحال می شم ناراحتت کنم
مواظب خودت باش

کتایون
چهارم سپتامبر دو هزار و نه
دلفت

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

رمز راز

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت , ترک ره بلا کن



وداع

دلم می خواهد خداحافظی کنم. بدون هیچ مکثی و سبک سنگین کردنی. بدون هیچ فکری. درست مثل وقتی که نامه ای می نویسی و بدون اینکه حتی چشمت به یکی از خطوط نوشته شده بیفتد دکمه ی بفرست را می زنی.درست مثل الان که می خواهم نخوانده دکمه ی منتشر را بزنم.
خداحافظ

کتایون
سوم سپتامبر دو هزار و نه
دلفت

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

گفت و گو

دلم می خواد توبه کنم.
دلم می خواد برم یه جای دور , توی یه اتاق که صدام رو به خودم بر گردونه پیش یه دوست , یا روی بلندی یه تپه ای که از روش هزار تا تپه ی دیگه هم پیدا باشه , یه جای شفاف آره , یه جای پر از هوا , یا نه حتی یه جای بسته , یه اتاقی که آشنا باشه, یا کسی که توش نشسته باشه این قدر آشنا باشه که دیگه مهم نباشه دور و برم چه شکلیه, یه نفس عمیق بکشم و از تمام کارهای نکرده , توبه کنم, باصدای بلند!
دلم می خواد اینبار اگه دوباره دوست می داشتم...
بگم!

کتایون
دوم سپتامبر دو هزار و نه
دلفت

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

شهر تو تا گم نشود , پیدا نشود

دارم خودم رو پیدا می کنم و این خیلی دوست داشتنی ه که خودتو دوباره پیدا کنی و ببینی چه قدر دوسش داری و چه قدر بیشتر می دونی که دوسش داری. می دونی , آدما فرق می کنن , تجربه می کنن , آدمای جدید متفاوت می بینن. نا آدمی می بینن .منم فرق کردم, تجربه کردم. آدم های متفاوت, دیدم. مردمان را دیدم و نا مردمان را دیدم. گاهی فکر کردم دارم فاصله می گیرم از آنچه که من می خوانمش. از آنچه که تو , من می خونیش. نه! جای نگرانی نیست! یه عصاره ای هست, که منم. تغییر نمی کنه. کم هستن آدمایی که بشناسن این عصاره رواونا کسایین که همیشه می مونن , مثل تو.
حالم بهتره. سرما خورده بودم ولی اونم بهتره. خیلی موزیک می زنم و خیلی گوش می کنم. برام دیگه مهم نیست که آیا این شهر جایی برای من داره یا نه. مهم منم که,پیدا شدم.
اینجام... خوبم... فقط هنوز گاهی دلم خیلی می گیره.
فقط دلم برات هنوز خیلی تنگ می شه .

کتایون
دلفت
شانزدهم آگوست دو هزار و نه

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

از دوستان جانی مشکل توان بریدن...

"با درد بساز چون دوای تو منم
در کس منگر که آشنای تو منم
گر کشته شدی مگو که من کشته شدم
شکرانه بده که خونبهای تومنم"

بیست و سوم مرداد
کتایون


۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

برای آرش

آرش!
کمان را بکش
دستت را به من بده
من دستم را داده ام به مهتاب
مهتاب داده به او
و او داده به دیگری
آرش!
از اینجا تا جایی که تویی هزاران دست حلقه شده به هم
و از آنجا تا جایی که نازک
تا جایی که مادران و پدرانمان
تا جایی که خواهران و برادرانمان
تا جایی که آبا و اجدادمان
سهراب ها و رستم هایمان
آرش هایمان...
کمان را بکش آرش!
با تمام قوایت
با تمام قوای من
با تمام قوای تمام دست های گره خورده و مشت شده
کمان را بکش برای خلیجی که پارس است به خاطر ما
برای مرزی که روان است
به پاکی ما
برای دشتی که مثل ما, سبز است
برای زنی که در بند است
آرش وار!
استوار!
برای ایرانی که آزاد خواهد بود,به خاطر ما
قلب سپاه ظلم را نشانه کن!
دستت را به من بده!

کتایون
هجدهم مرداد هشتاد و هشت


۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

آینه ی جان شده چهره ی تابان تو/هر دو یکی بوده ایم جان من و جان تو

در آینه که نگاه کردم امروز , دلم فرو ریخت.
چهره ام شبیه مهربان ترین زنان شده بود , پاک و آرام.
و در نهایت خستگی و دلگرفتگی لبخند زدم به روی خودم , عمیق و از ته دل.
چه قدر شبیه تو شده ام امروز

کتایون
دوازده مرداد88
دلقت

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

انکار توام

" نمی توانم زیبا نباشم
عشوه یی نباشم در تجلی جاودانه
چنان زیبای ام من
که گذرگاه ام را بهاری نا به خویش آذین می کند:
در جهان پیرامن ام
هرگز
خون عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمی دارد
چنان زیبای ام من
که الله اکبر
وصفی ست ناگزیر
که از من می کنی
زهری بی پادزهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجبز حضور مرا می گوید
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار تو ام"

الف.بامداد

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

هم صدا

در میان کشته شدگان کسی بود
که
هم نام پدر من بود
در میان راهپیمایان یکی بود
عین برادر من
و تمام مادران عزادار
مادرم بودند
در میان بی شماران
کسی بود که
صدایش می لرزید
و صدایش خشم داشت
و خشمش فریاد شد
و بغضش ترکید
من بودم یا تو؟

کتایون
هشتم مرداد 88
چهل روز گذشته


۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

زنده باش!

با خودم کلنجار می رفتم که روی ویدئو کلیک نکنم و نبینم ضجه های مادرش را. نبینم که فریاد می کشد و به خاک می اندازد خود را. طولانیست این سابقه ی سهراب کشی در کشوری که چراغم آنجا می سوزد و اینجا بیرون گود نشسته ام و دلم که درون گود است, لنگ شده است.
کاش لا اقل رستم کشته بودت سهراب! به خودم لعن و نفرین فرستادم سهراب! تو مرده ای و من حتی حاضر نیستم لحظه ام را بیالایم به غم مادرت.
آلودم و گریستم و یاد خود آوردم که آزادی گران است. و بعد باز نفرین فرستادم به اندیشه ام که خون جوان تو را قیمتی نیست. ولی بدان که تو فقط نمرده ای. مرگ تو سهل تر از کندن یک برگ نبوده است. تو هزار بار مرده ای به جای هزار تن. در تو هزاران تن مرده اند. در تو من مرده ام , او مرده است , همه ی ما مرده ایم. بلند شده ایم پس از مرگ. خشم شده ایم یکسر , داد شده ایم.
از کشورم که بیرون آمدم سهراب , مدام وقتم به آن می گذشت که به هر که نمی شناسدمان -چه نامی از ما نشنیده به کلی چه گمان می کند تروریستسم و خونخوار- ثابت کنم که ما هم عاشق می شویم و رنگین کمان را دوست دارم. ثابت کنم در جایی که آدمی بودن مشکلی است در مرز نا ممکن ما همه انسانیم . که بگویم ما سالیان دراز ی است اگر بر نخواسته ایم در برابر ظلم , شعر خوانده ایم. که بگویم ما همگی شاعریم.که بگویم تو شاعر بودی. که بگویم مادرت شاعر بوده برایت شعر می خوانده از کودکی.
سهراب!می شنوی؟ شعر خواندند برایمان و شعرمی خوانیم و روانیم!
"بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست! زنده باش!"

کتایون

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گاه اول- یاد دیرین

قصد وبلاگ نویسی نداشتم از اول. روی کاغذ می نوشتم به سال ها برای خودم.گاهگاهی که می شد از حریم خلوت شبم متن را جدا می کردم می رفتم آشپزخانه پیش آتش. این به جز آن بارهاییست که برای خودش می نوشتم. یا مستقیم اشاره کرده بودم به نام مقدس پاکش. یکبار چیزکی نوشته بودم برای یک زن عشیره ای که گمان می کرد زشت است و ازسیاه چادرش بیرون نیامده بود تا خودنمایی نکند. شاعرانه ی کوتاهی بود شرح سفری. نامش را گذاشته بودم فمینیسم بختیاری. بعدها جایی چاپ شد نامش را گذاشتند گردش در ایل بختیاری! این مهم نبود. مهم این بود که جایی در این سفر گردن بندی خواسته بود از من زنی . من نوشته بودم: و زن از من گردن بندم را خواست, گردن بندی با سنگ های رنگین از آن مادرم و نقل کرده بودم: آنکه سینه اش همیشه جوشان است و آغوشش اندک جایی برای زیستن... هر وقت متن را خوانده ام گریسته ام اینجا که رسیده...
حالا دیگر من هیچ فاصله ای با تو ندارم آتش! حتی تا آشپزخانه. چند تایی از وبلاگ 360 را هم خوانده بودی و یکبار گفتی چه قدر فاش نوشته ای. فاش نوشتم و فالش خواندم. آن وبلاگ از جهان مجازی رفت و من هنوز حقیقت ترا می جویم.
چراغ آشپزخانه نمی سوزد آتش! اما من ترا می سرایم.
کتایون
بامداد سیزده جولای دو هزار و نه
دلفت

بايگانی وبلاگ