۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

قرار و بى قرارى شهر

من از خانه هاى خيلى منظم خوشم نمى آيد. از خانه هاى مجله اى ، كه احساس مى كنى دست به هيچ چيزى در آنها نمى شود زد. حتى بايد نشستنت روى مبل را هم تنظيم كنى كه در "عكس"خوب بيافتد. از شهرهاى خيلى منظم هم خوشم نمى آيد. اصلا به نظر من نظمِ به غايت ،ديكتاتور است ! تو را در قالب خودش فرو مى برد و نمى گذارد جُم بخورى !
...
چند روزى است آمده ام استانبول ! از در و ديوار برايم پيغام مى رسد كه آنجا چه كنم، چه بخورم و كجا راه بروم. از قدم زدن در كوچه و پس كوچه هاى شهر و در ميانش چاى تركى در استكان كمرباريك نوشيدن بگيريد تا سوار بر كشتى از تنگه ى بوسفور تا درياى سياه رفتن و چشم سياه را به وسعت دريا گستردن . انواع اسم غذاها را شنيده ام كه بايد بخورم و مكان هايى كه بايد بروم و ببينم . همه مربوط به مكان هاى ثابت ، خوردنى هاى معمول و اتفاقات تكرار شونده به جز يكى. دوستى پيغام داد كه برو از دستفروش كنار مترو جوراب رنگى بخر! رفتم دنبال دستفروش و نيافتمش . چشم دواندم ، گفتم شايد دستفروش الان بلوط مى فروشد يا نارپرتقال. شايد از بخش اروپايى رفته است در آسيايى جوراب مى فروشد. شايد نزديك درياى سياه جايى نشسته، چشم سيه دوخته به دريا!
...
يك فرش تركمن در اتاقم داشتم كه پر از اشتباه بود. يك گل هايى اين طرف بودند كه متقارن آن طرف نبودند ، يك جاهايى انگار پشم تمام شده بود ، از ميانه ى راه رنگش عوض مى شد يا نقشش ناتمام مى ماند . اينها در اولين نگاه پيدا نبود ، بايد مثل من به دنبال اين اشتباهات مى گشتيد ،خيره مى شديد به فرش و از يافتن بى نظمى زنده اش كيف مى كرديد. خيال مى كرديد بافنده ى فرش عين ماشين نشده كه  فرش هاى تميز و گران تبريز را ببافد ، حيات دارد ! آدمى است ، اشتباه مى كند !
...
دلم مى خواست روزها وقت داشتم و ساعت ها خيره مى شدم به اين شهر ، كه نه فقط نظمش كه بى نظمى اش هم در ذهن رهگذران گذرانش، مى ماند.

كتايون
فروردين ٩٣
استانبول