۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

خانه من و خانه ی یارانمان

خانه مان در یک محله ی عمودی واقع است. تعجب نکنید. محله ایست عمودی. یعنی خانه ای نیست در یک کوچه در کنار خانه های دیگر بی هیچ ارتباطی به هم. به همسایه ها سلام می کنی در شلوغی و درهمی شهر. از دم در مجموعه , تا بلوک هفدهم و طبقه ی بیست و دوم که بیای راه درازی است برای دیدن هم محله ای ها! سر در ورودی دستفروش محله ایستاده است و بانگ میوه ی فصل بر می آورد. و از طبقه ی هفدهم , صدای تار محمدرضا لطفی می آید همیشه.حتی در آسانسور- بیشترین مکان دیدار رو در روی محله مان , خودش را دیدم با ریش سپید بلندش! و این محله ی عمودی ما که در مقیاس اروپایی شهریست برای خودش , نگاهش به استوارترین حامی شهر است, البرز. روز ها و شب ها و روز ها دلخوشی ام آن بود که چای را به دست بگیرم ,اگر پدر خانه بود صدایش کنم و بنشینیم روبروی کوه. البرز با آنکه مدام رنگ عوض می کرد , لحظه ای از ثباتش نمی کاست. و روزی پدر , با تمام غرورش سر فرو آورد به آنچه که از میان دو ساختمان کناریمان در محله پیدا بود. دماوند سپید را می دیدیم! با هاله ی ابری نازک بر سر. ما نشسته بودیم و دو کوه داشتیم در برابر. از راست دماوند و در روبرو البرز و پدر که در کنارم بود با موهای سپیدش. دست چپ تپه ی سبزی بود که مدام جیپی در آن جابه جا می شد. نگاهم را که به زور از دماوند کندم , پدر انگشتش را گرفت سمت تپه. زیر لب گفت , اوین است! زندانی جا به جا می کنند.
پدر صدایش لرزید,
من درمانده شدم
اما کوه همچنان ایستاده بود...

کتایون
خرداد نود

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

برای زن , بهار و تو

تجربه ی زن بودن را از آغوش مادرم آموختم. از آغوشی که آن قدر وقف من و برادرم شده بود که انگار دیگر مال خودش نبود. از تن گرم و چشم های با هوشش. از سرمه ای که هر روز صبح به چشم می کشید. از آویزی که به گردن می آویخت و من روزی از ترس هیبت دریا از گردنش خودم را آویختم و آویز را دادم به آب و او دم نزد.از اینکه گیلاس ها را می ریخت در ظرف فیروزه ای و سیب های سبز را در ظرفی سرخ. از اینکه بی پروا می گفت دوستت دارم. از آینه ی میز آرایشش که هزاران سنگ رنگین از آن آویخته بود از چشم کودکی من. از لب هایی که سرخشان می کرد و گونه هایی که بر افروختگیشان از سرخاب بود چرا که او گرمی تن و سرخی گونه هایش را بخشیده بود به ما, بی هیچ چشم داشتی!
آری من هم همانند همه ی زنان و مردان, نه تنها زن را که جهان را از آغوش مادرم تجربه کرده ام. و نمی دانم چرا , بزرگ تر که شدم هرگاه نام آتشینش را می نوشتم جایی , اشکم می ریخت. بی آنکه مادرم زنی بوده باشد دربند خودخواهی های پدر یا برادری در جامعه ی مرد سالار. با آنکه پدرم مردی آزاده بوده است همیشه. با آنکه تعریف برادرم از زن طرفی از جامعه نبسته بود و مانند بسیاری از مردان و برادران و پدران , نتیجه ی تجربه ی آغوش مادر این نشده بود که زن ها پستند مگر مادر وخواهر من. و برادرم مانند ملیون ها مرد در طول تاریخ ایران , توجیهش برای پست نبودن مادر و خواهر کوچکش- که زنانی بودند همچو همه ی زنان شهر- نشده بود چیز غریبی به نام غیرت!. با این وجود من اشکم می ریخت. با این وجود من دلم می گرفت که آن همه آگاهی و شعور را که مادرم داشت , آن همه دانشی را که به دانشگاه اندوخته بود و محتویات آن همه کتاب هایی که خوانده بود و می خواند را, تنها وقف ما کرده بود, که می توانست کارها کند با آنها در میان خیل مردان خود بزرگ پندار زن گریز. پس من ایستادم ,در میان خیابان , در مدرسه , در دانشگاه , ایستادم و بلند بلند شعرهایی را که به گوشم آرام خوانده بود باز خواندم! .پس من ایستادم که زبانش شوم که زبانش سخن ها داشت! و من ستایشش کردم! هوش و استعداد و زنانگی اش را! گرمی خانه اش راو ژرفای فداکاری اش را! پس من هنوز ایستاده ام...
آری من هم همانند همه ی زنان! برابری را استقامت می کنم . بودن را دوست دارم و سرمه ی چشمان و سرخی لبان و گرمی آغوش مادران را می ستایم.

کتایون
برای هشتم مارس 2011

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

تفنگ بد است

لابد شما هم مثل من نمی خواید باور کنید. مرگ رو می گم. این که دو نفر کشته شدن. اینکه لذت شکوه حضور مردم شجاع رو با خون لکه دار کردن. حتما نمی خواید باور کنید که نشستید توی زمین حریف دارین تیاتر دایره ی گچی قفقازی رو بازی می کنید.
دستشو ول کنید. بیایید جایی که حریف زمینشو رو تعیین نکرده برای خون خواهیش بجنگیم.فرقی نمی کنه ژاله ی در خون نشسته ی ما, بسیجیه یا نیست.
انسانه. جان توی بدنش بوده. جووونه. گلوله خورده. سخت ترین وسیله ی جنگی که داشته گلوگاهش بوده. گلوگاهش شده گاه گلوله.
بیاید بلند شیم
بیاید بلند شیم از گلوگاهمون فریاد بکشیم , بپرسیم که چه کسی اسلحه به دست داره در خیابون های تهران؟
کی حق داره هموطن مارو بکشه؟
اگر گلوله از طرف حکومت نبوده , این چه شهریه که هر کسی می تونه تفنگ دستش باشه؟
و بیایید همه با هم فریاد بزینم که:
تفنگ بد است
گلوله بد است
و مرگ!
حق هیچ کسی نیست!

کتایون

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

چای گرم از دست تو

هر اتفاق خوبی می افته , من یاد تو می افتم
مادر!
حسنی مبارک رفت!
مطمینم دیروز از صبح الجزیره توی خونه روشن بوده
ولی تو از هیجان توی آشپزخونه بودی همش , ظرف های همه ی کابینت ها رو می کشیدی بیرون دوباره می شستی
یه جوری که خونه برق می زنه حتما الان
شبشم دمق که نشسته بودی همه دونه دونه در زدن اومدن خونمون
چون چراغ آشپزخونه ی تو همیشه روشنه
و همه راجع به سه روز دیگه حرف زدیم
و تو چایی داغ دادی به همه و دستاشونو گرم کردی
و ازشون خواستی که به جاش دلت رو گرم کنن
مادر!
این دفعه اشکال نداره
کفش هامو بده آقا رضای واکسی
خاک گرفتن!
باید برم توی خیابون

کتایون