۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه


پنج سال می گذرد , ساعت و دقیقه اش را هم می توانم بگویم اگر بخواهید . نمی دانم چه قدر روزها و دقیقه ها مهم اند. یعنی اصلا فرقی می کند که چهار سال و سیصد و شصت و چهار روز باشد یا پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه ؟ اوایلش برایم مهم بود. انگار مدام در یک شمارش معکوس بودم که دوسال کذایی بگذرد و بازگردم. می شمردم , ماه ها را , روزها را , ساعت ها را و حتی وقتی هوا به غایت ابری و تاریک و سرد و خاکستری بود , ثانیه ها را. انگار اینجا زندگی نمی کردم و حتی انگار پیش از آن هم نزیسته بودم. به صبح از خواب بلند شدن فکر می کردم , به غذا خوردن , حمام که اصلا برایم شده بود تفریح! نمی دانستم چه لباسی باید بپوشم, گم شده بودم . برای خودم مدام می خواندم " شهر تو تا گم نشود , پیدا نشود " . فکر می کردم یعنی سهراب هم شهرش را گم کرده بوده؟ طبقه ی اجتماعی ام فرق کرده بود. یعنی آمده بودم در یک جامعه ی بی طبقه که فرقی نمی کرد که دانشکده ی هنر می روی یا راننده ی اتوبوسی. نمی توانستم آدم ها را با نگاه ارزیابی کنم , بعد ها فهمیدم که چه ساده انگارانه و احمقانه است اینکار. احساس می کردم همه محصولات ای ک آ هستند. تولید انبوه. یادم می آد پدر و عمو هوشنگ را نشاندم شبی و گفتم دفاع کنید از عقاید کمونیستی تبدیل شده به سوسیالیستیتان! این بود غایت آنچه می خواستید؟ این چه جایی است که همه این قدر شکل هم اند , عروسک های کوکی که همه چیزشان را سیستم برایشان تعیین می کند. حتی یکبار دعوا شد سر کلاس درس. من پا می فشردم که سیستم دیکتاتور است و عده ای پوزخند می زدند که گفتی ایرانی هستی نه؟ بعدها دیگر از رفتن به سوپرمارکتی که شکل تعاونی داشت احساس بدی نمی کردم. بیشتر که گذشت از اینکه خانه ام کوچک باشد هم و کمی دیرتر اگر می زد و بار زیادی داشتم و تاکسی می گرفتم, نرسیده به دانشگاه پیاده می شدم که کسی نبیند.
کم کم شروع کردم به زندگی کردن , کجا؟ نمی دانم. اما زندگی می کردم. سفر می کردم. , قهقهه می زدم , به جز به قیمت نان و نیازهای اولیه به حقوق بشر هم نیم نگاهی داشتم! و به جز از این اتاق به آن اتاق رفتن در مجموعه ی دانشجویی دلگیر , گاهی بار هم می رفتم. فرهنگم را هم تا دلتان بخواهد شرح و بسط دادم. غذای ایرانی , ودکای ایرانی به شیوه ی سگی و کار به اجرای موسیقی و برگزاری نوروز هم کشید. آنجا تنها جایی بود که کمی می توانستم از این احساس شهروند درجه دومی بکاهم و سر بالا بگیرم که دیدید که شروع سال ما شروع بهار است و شما تولد مسیح را به جشن می نشینید؟ مثل یک بندباز روی بند نازکی که میان شونیزم و بی هویتی کشیده شده بود تلو تلو می خوردم. بعد کم کم دیگر از توضیح دادن خودم و فرهنگم خوشحال که نمی شدم  هیچ , عصبانی هم می شدم , دوست داشتم بشود روزی کسی را ببینم و تا می گویم اهل کجایم به جای آنکه بپرسد نهار را مردمان کشورت گرم می خورند یا سرد از خودم بپرسد سردت است یا گرمت. دوست داشتم من را یک هویت مستقل بدانند بی توجه به جایی که ریشه در آن دارم. حرصم در می آمد که به عنوان پدیده ای ویژه – مثل زعفران – به من نگاه شود. دوست داشتم انسان دیده شوم نه "چیزی" عجیب.
گشت و گشت و من زندگی می کردم. کجا؟ نمی دانم. اما شاید بیشتر از قبل می شد نامش را گذاشت زندگی. شاید حتی پیش از آن تنها عادت کرده بودم و زندگی نبود. کم کم به کانال های شهر محل کارم دل بستم , حتی به دیدن هر روزه ی کسانی در قطار. کمی زبان یاد گرفتم و تا بدان جا رسید دانشم که دانستم پاک نادانم. یک بی سواد کامل , که هیچ چیز از آنچه که اطرافش می گذرد نمی فهمد. اخبار محلی را سعی می کردم دنبال کنم , تمام تلاشم را می کردم که چند کلامی پیدا کنم برای رد و بدل کردن با همکارانم. چه طرف بر بستم؟ نمی دانم!
باز هم اما چیزی می لنگید انگار در این زندگی , ایران که می رفتم هر کس می پرسید کجا زندگی می کنی , می گفتم ایران زندگی نمی کنم. اما کجا زندگی می کنم؟ نمی دانم ,
شاید جایی در میان خبرهای ایران , در میان شعر های نامجو , در دست های حسین علیزاده وقتی ساز می زند , در ایران پراود و پرشین هاب , در یوتیوب , در بار محبوبمان" د واخ ", در کوچه های میان خانه ی من و مهتاب , در تراس خانه ی سمیع , در میان نواهای تنبور گروه شمس, در وایبری با نام زهرا در بالا , در میان عکس های فیس بوک , در میان کاریکاتورهای مانا , در نخ های پروژه ی آناهیتا , در چایی های مجازی پای اوو , در میان شمعدانی هایی که همسایه ام کاشته ,  در یک پیغام فیس بوک میان من و خزر و مریم , کنار آن گیاهی که با سیاوش گذاشتیمش درون خاک و حالا سر به آسمان نهاده , جایی در همین نزدیکی , جایی خیلی دور , جایی در کنار بردیا , جایی در آغوش تو !
پنج سال می گذرد , ساعت و دقیقه اش را هم می توانم بگویم اگر بخواهید . نمی دانم چه قدر روزها و دقیقه ها مهم اند.
امروز من , پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه است که از تو دورم , پدرم !
کتایون
سوم سپتامبر دوهزار و دوازده
آمستردام