۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

شريك زندگى

با گل فروش سلام گرمى كرد و معرفى كرد دخترم. گل فروش گفت كم پيدا شده ، جواب داد كه از راه سفر مى آيد گاهى و از كنارش رد نمى شود. گفت گل ها را تو انتخاب كن. بار قبل هم همين كار را كرده بود. مى دانست مى روم سراغ گل هاى زرد. گل هايى كه سال ها قبل برايش خريده بود. وقتى بابت مريضى كوچكى بسترى شده بوده در بيمارستان و آن وقت بوده كه ترسيده از دستش بدهد. گل زرد خريده و رفته بيمارستان و از او خواسته تا ابد شريك زندگى اش شود. بدون اينكه در چشمانش نگاه كنم گل ها را دادم دست گل فروش. نشستيم در ماشين سكوت را شكست . گفت باورت مى شود ؟ گفتم نه، هنوز نه. گفت من هم. باز هم به هم نگاه نكرديم. چپ و راست گفت و آدرس داد و اشاره كرد به كاجى كه سايه اش مى شناختش. گفت هميشه اينجا پارك مى كنم. خنك است. باز هم نگاهش نكردم ، گل ها را كه بر مى داشتم داشت با رفتگر چاق سلامتى مى كرد و حال دخترش را مى پرسيد. وقتى رسيديم من توانى برايم نمانده بود. بغضم تركيد. بدجور هم تركيد. نگاهم نكرد. گفت شراب غمش هفت ساله شده، اما هنوز تازه است.گلو را مى سوزاند.

به بهانه ى هفت سالگى جاودانگى مادرم
تقديم مى شود به پدرم