۱۳۹۸ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

شش به علاوه‌ی شش

۱. درست ۱۲ سال پیش در چنین روزی سه تایی سوار هواپیما شدیم و رفتیم هلند. آن زمان قصد داشتیم درس بخوانیم و برگردیم. آناهیتا ۲.۵ سال بعد برگشت. من ۶ سال بعد. مهتاب ۱۱ سال بعد. آناهیتا ۱۱ سال بعدش دوباره رفت هلند. عکسی را بهار امسال که اتفاقی هر سه آنجا بودیم جلوی در خانه‌‌ی مشهورمان در دلفت گرفتیم. شده بود دفتر کار. وارد دلفت که شدم تپش قلب گرفتم. نمی‌فهمیدم برای چه. فکر کردم خانه‌ی دومم شده؟ به انواع و اقسام احوالی که در این شهر بر من گذشته فکر کردم. حتما شده. شهری که در خیابانش هم گریه کرده باشی هم خندیده باشی، حتما خانه‌ات شده. دوستش دارم؟ سوال سختی است. خوشحالم که برگشتم تهران؟ خوشحالم.
۲. این روزها در تهران باز موضوع مهاجرت داغ است. «خارج» کعبه‌ی آمالی است که انگار به آن برسی همه چیز تمام است. انگار تورم برود و آزادی فردی بیاید دیگر غم و غصه‌ها می‌روند. شاید هم برود، برای خیلی‌ها برود. از من بپرسید اما خیلی دردها می‌مانند و خیلی دردها می‌آیند. کفه‌ی ترازوی هرکس به سمتی خم می‌شود.
۳. امروز از صبح بغض دارم. دو سه باری هم اشکم ریخته است.دلم می‌خواست هلند بودم کنار بردیا و لائورا و آوا و از نزدیک در خوشی امروزشان سهیم می‌شدم. امروز از صبح چندین بار از سرم گذشته که انصاف نیست آدم از آنان که اینچنین دوستشان دارد دور باشد. انصاف نبود من ۶ سال از پدرم دور بودم. انصاف نیست ۶ سال است از بردیا دورم. بعد باز فکر کردم شاید هم فقط تقصیر اوضاع مملکت نیست. شاید اگر همه چیز هم بر وفق مراد بود باز این دوری سرنوشت محتوم انسان عصر حاضر بود. اما احساس آدم که منطق سرش نمی‌شود. 
۴. امروز من ۶ سال است که‌ به ایران مهاجرت کرده‌ام. می‌گویم مهاجرت چون بازگشت به وطن بعد از دوری خودش نوعی مهاجرت است. امروز بیشتر از هر وقتی مورد این سوالم که چرا بازگشتم؟ نمی‌خواهم دوباره بروم؟ پشیمان نیستم؟ فرزندم این‌جا خوشبخت خواهد بود؟ حقیقتش این است من قصد ندارم به این سوال‌ها جوابی بدهم، نه در این متن نه خارج از این متن. من قصد دارم زیر سایه‌ی این کوه بلند که ازپنجره‌ی اتاقمان پیداست، به گرمی آفتاب روی تنم دل خوش کنم. همین .
کتایون
۱۲ شهریور ۹۸

۱۳۹۷ مرداد ۲۷, شنبه

ایران جان

می دونی چیه ایران جان؟ من قصد ندارم بذارم برم. رابطه ی من با تو، مثل یه رابطه ی عاشقانه است. یعنی اگه یه روز معشوق آدم مریض شد، تنش خراش برداشت، آدم ول می کنه و می ره؟ نمی مونه ازش مراقبت کنه؟ یا اصلا اگه معشوق دیگه آزاد نبود، زندانی شد، اسیر شد، آدم صبر نمی کنه براش؟ خونه رو خالی می کنه؟ اگه اینجوری بود که خانواده این همه زندانی باید عزیزشون رو توی زندان فراموش می کردن! یا حتی مادرهایی که بچه شون اسیر جنگ شده بود باید امیدشون رو از دست می دادن و باور می کردن که دیگه هیچ وقت بر نمی گرده؟ کی باور می کنه همچین چیزی رو، کی کجا ممکنه کسی امیدش رو برای دیدن عزیزش از دست بده. حتی من ایران جان از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، سال هاست فکر می کنم آذر رو دوباره می بینم، خوابش رو می بینم هنوز که در می زنه و می آد. اونوقت همین من، چه جوری می تونم از تو قطع امید کنم، که مادر همه ای؟ 
ایران جان می دونی من همیشه به پدر نگاه می کنم. اون همیشه از من جلوتره، اصلا نسل ما هیچ وقت نتونست از نسل اونا جلو بزنه. شاید هم مشکل همینه ایران جان. اونا آرمان دارن، پاش ایستادن، قهر نمی کنن، نمی رن. پدر هیچ وقت نمی ره، ایستاده داره تیکه تیکه روی زخم های تو مرهم می ذاره. ما اما تقی به توقی می خوره فکر می کنیم تن زخمی ات رو رها کنیم و بریم. نه اینکه اگه کسی رفته بده ها، من اما نمی خوام برم ایران جان، من می خوام مثل پدر باشم، بمونم و بجنگم و از سختی ها نترسم. اگه مثل اون نیستم ایران جان بذار اداش رو در بیارم. تو هیچ می دونستی اسم مادر پدر ایران بود، ایران جان؟ 
نه ایران جان من نمی خوام برم! من نمی خوام نا امید بشم! من نمی خوام بترسم! من نمی خوام الان بغض کرده باشم! من می خوام به پای معشوق ام بایستم، باهاش زندگی کنم، با خوشی هاش خوشی کنم و با ناخوشی هاش ناخوش بشم. من می خوام همین انگشت هایی که دارن این متن رو می نویسن  ببرم بالا به نشانه پیروزی و از همین جا توی خونه شعارهای الکی بدم. فکر نکنم که کاری ازم بر می آد یا نه، فکر نکنم به ضعف ها و ترس هام. بمونم اینجا ایران جان! بمونم کنارت ، سرم رو بذارم تو آغوشت ایران جان
آخ ایران جان حتی اگه یه روز مجبور شم و برم، هنوز هم همین جام ایران جان، مثل همه ی اونایی که هستن یا رفتن، مثل مادر، که همیشه هست و هیچ وقت نرفته، ایران جان!  

کتایون
مرداد ۹۷
تهران

۱۳۹۷ فروردین ۹, پنجشنبه

چشم ایران

خدمتتون عارضم که ما ناگهان تصمیم گرفتیم برویم سفر نوروزی و چون از قبل برنامه ریزی نکرده بودیم در یافتن هتل دچار مشکل شدیم، جدای از قیمت گزاف هتل که باعث می شد انسان متوجه شود چه می شود ملت روانه ترکیه و امارات و غیره میشوند، هتل خیلی کم بود و ما بعد از کلی بالا و پایین از سایتی به نام اتاقک، اقامتگاه بوم گردی ای در روستای زیارت برگزیدیم و پولش را هم تمام و کمال پیش از ورود از ما گرفتند. شب بعد از کلی کیف کردن در مسیر ساعت ۱۰:۳۰ رسیدیم به روستا -که البته تبدیل شده بود به موزه ی ساختمان های نوساز بدکیفیت و بافتش به کلی ویران شده بود- و با کلی پیچ و تاب رسیدیم به خانه کذایی که در کمال ناباوری مالک در یک خانه در حال ساخت را باز کرد و ما را هدایت کرد داخل پارکینگ! ما که هنوز خوش خیال بودیم گمان کردیم که اینجا را برای پارک ماشین در نظر گرفته و خانه جای دیگری است! از ماشین که پیاده شدیم دیدیم روی پله ها که نه رویشان هنوز سنگ شده بود نه دستگیره داشتند چند تا گلیم انداخته اند و دو تا شمعدانی گذاشته اند. رسما کارگاه ساختمانی ای بود که اگر می خواستی مقررات ایمنی را رعایت کنی باید کلاه سرت می گذاشتی و داخلش می شدی. ما حیران از پله ها رفتیم بالا و وارد واحدی شدیم که تویش را کاه گل کرده بودند مثلا اقامتگاه بوم گردی است! طبیعی است که بعد از اعتراض ( بگذریم که اعتراض که کردیم صاحب ملک معتقد بود به او توهین شده!) محل را ترک کردیم و ساعت ۱۱ شب ویلان کوچه های گرگان شدیم. حالا می رسیم به قسمت خوب قصه. در اولین محل تلاش مذبوحانه برای یافتن هتل رسیدیم به هتل ایرانگردی-جهانگردی و من سخت آشفته و عصبانی رفتم و تقاضای اتاق کردم. گفتند اتاق ندارند و من یکهو سفره ی دلم را باز کردم که چه بر سرمان آمده و عکس های خانه را هم نشان دادم. سریع یکی زنگ زد به دوستش در میراث و آن یکی برایمان دنبال هتل گشت. همان نیمه شبی شماره موبایل مسئول گردشگری استان گلستان را دادند به ما و گفتند زنگ بزنیم و شکایت کنیم. زنگ زدیم و آقای قیاسی زاده نیم ساعتی اصرار کرد که برویم خانه شان بخوابیم و بعد که قبول نکردیم هتلی برایمان یافت و گفت تا مستقر نشویم و پیامک ندهیم نمی خوابد! بنا شد صبح برویم پیشش و هم از وب سایت هم از صاحب خانه شکایتی تنظیم کنیم. صبح به اصرار تورج که به غایت مهربان است اول  زنگ زدیم به وب سایت که اگر رفتارشان درست بود از شکایت صرف نظر کنیم. مدیریت وب سایت هم در کمال تعجب گفت که آنجا خیلی هم خوب است و پولمان را هم فعلا نمی تواند پس بدهد شاید بعدا. زنگ زدیم به آقای قیاسی زاده گفت بلند شوید بیایید میراث هم شکایت تنظیم کنید هم ساختمانمان دیدنی است کیف کنید. راست می گفت ساختمانشان که اتصال چند خانه قدیمی بود، بی نظیر بود. رفتیم در اتاق مدیریت بحرانشان هم کارشناسان بودند هم مدیران هم نیروی انتظامی که امور تسریع شود. همان جا جلوی چشممان چک کردند که مجوزی برای این افراد صادر کرده اند یا نه و چون پاسخ را نه یافتند در لحظه نیرو فرستاند برای بازدید و پلمب! آن طرف هم دوست وب سایتی ترسید و سریع پولمان را ریخت. میراث البته از طرف ما به پلیس فتا شکایت کرد، به ما چای داد و گفت دیگر غم به دلتان راه ندهید، بروید کیف گرگان را ببرید، بقیه امور با ما. دم در موقع بیرون آمدم گفتم چشم ایران به شما روشن است و موقع گفتنش صدایم از بغض لرزید. آمدیم بیرون هوا روشن و پاک بود و گرگان به غایت زیبا. بغضم را فرو دادم و بلند و از ته دل خندیدم!  
کتایون
فروردین ۹۷