۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هر دم از دیده فرو می ریزد

نمی دونم پدرهامون چه قدر گریه کردن تا حالا. از همون بچگی بچگی , تا همین امروز امروز. توی دوران انقلاب , وقتی تیر از کنار گوششون رد شده و لابد خورده به نفر پشتی. وقتی رفتن زندان. وقتی دوستاشون رفتن زندان. وقتی دوستاشون کشته شدن. وقتی جنگ شده. وقتی جوونا کشته شدن. وقتی ایران فرو رفته تو ی سیاهی .وقتی بچه هاشون رفتن از ایران. وقتی جووناشون نرفتن از ایران وکودتا شده. وقتی بچه هاشون کشته شدن...
از من بپرسی می گم هیچ وقت. می گم اون چین های روی پیشونی هاشونم کمال الملک با یه قلم موی نرم کشیده.
اونوقت نمی دونم چرا من تموم این یکسال و نیم , به هر تلنگری زدم زیر گریه.
اونوقت نمی دونم چه جوری ممکنه بچه ی من , یه روزی حداقل خیال کنه , که من هیچ وقت گریه نکردم !

کتایون