۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

نمی خواهم به خون عادت کنم

به تو گفتم, نمی خواهم به خون عادت کنم. چندین ماه پیش که خبر آمد که به گلوله بسته اند و کشته اند آنان را که پیمان سکوتشان را نشکسته بودند و هزار ناگفته گفته بودند با سکوت عمیق تلخشان , باور نمی کردم.نمی توانستم و نمی خواستم باور کنم. و بعد آهسته آهسته خون تک تک و دانه دانه ی شان نشست بر بدنم .و چه دردی داشت. و چه دردی دارد هنوز. می شمردم از یک تا ده و بیست و سی و .. . و هر عددی معنایی داشت , که هر عددی جان کسی بود.اخبار را نگاهی انداختم دیروز و گزارش در آن زمان منابع تائید نشده که چهار نفر کشته شده اند. همه خواب بودند هنوز. رفتم نان خریدم و آمدم. شنیدی می گن چهار تا کشته شدن و صدای کسی از آن پشت , پنج تا شاید. نان را گرم کردم و چای داغ را زیادی شیرین. اینبار از یک تا چهار نشمردم. اگر تا ده بود یا شش هم شاید نمی شمردم. شاید اگر می شد صد می شمردم, نمی دانم . از خودم ترسیدم.
از کامپیوتر فاصله گرفتم آمدم کنار پنجره. یکی که به دیدی مجازی آسمان را نگاه می کرد فریاد زد که چه قدر آبیست آسمان. چند پرنده دور کلیسای شهر دور می زدند و دست بر نمی داشتند از این کارشان. دلم خواست خیال کنم که دنبال خدا می گردند. صدای قهقهه آمد از پایین.


کتایون

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

دست منه بر دهنم

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر , هیچ مگو