۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

هم صدا

در میان کشته شدگان کسی بود
که
هم نام پدر من بود
در میان راهپیمایان یکی بود
عین برادر من
و تمام مادران عزادار
مادرم بودند
در میان بی شماران
کسی بود که
صدایش می لرزید
و صدایش خشم داشت
و خشمش فریاد شد
و بغضش ترکید
من بودم یا تو؟

کتایون
هشتم مرداد 88
چهل روز گذشته


۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

زنده باش!

با خودم کلنجار می رفتم که روی ویدئو کلیک نکنم و نبینم ضجه های مادرش را. نبینم که فریاد می کشد و به خاک می اندازد خود را. طولانیست این سابقه ی سهراب کشی در کشوری که چراغم آنجا می سوزد و اینجا بیرون گود نشسته ام و دلم که درون گود است, لنگ شده است.
کاش لا اقل رستم کشته بودت سهراب! به خودم لعن و نفرین فرستادم سهراب! تو مرده ای و من حتی حاضر نیستم لحظه ام را بیالایم به غم مادرت.
آلودم و گریستم و یاد خود آوردم که آزادی گران است. و بعد باز نفرین فرستادم به اندیشه ام که خون جوان تو را قیمتی نیست. ولی بدان که تو فقط نمرده ای. مرگ تو سهل تر از کندن یک برگ نبوده است. تو هزار بار مرده ای به جای هزار تن. در تو هزاران تن مرده اند. در تو من مرده ام , او مرده است , همه ی ما مرده ایم. بلند شده ایم پس از مرگ. خشم شده ایم یکسر , داد شده ایم.
از کشورم که بیرون آمدم سهراب , مدام وقتم به آن می گذشت که به هر که نمی شناسدمان -چه نامی از ما نشنیده به کلی چه گمان می کند تروریستسم و خونخوار- ثابت کنم که ما هم عاشق می شویم و رنگین کمان را دوست دارم. ثابت کنم در جایی که آدمی بودن مشکلی است در مرز نا ممکن ما همه انسانیم . که بگویم ما سالیان دراز ی است اگر بر نخواسته ایم در برابر ظلم , شعر خوانده ایم. که بگویم ما همگی شاعریم.که بگویم تو شاعر بودی. که بگویم مادرت شاعر بوده برایت شعر می خوانده از کودکی.
سهراب!می شنوی؟ شعر خواندند برایمان و شعرمی خوانیم و روانیم!
"بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست! زنده باش!"

کتایون

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گاه اول- یاد دیرین

قصد وبلاگ نویسی نداشتم از اول. روی کاغذ می نوشتم به سال ها برای خودم.گاهگاهی که می شد از حریم خلوت شبم متن را جدا می کردم می رفتم آشپزخانه پیش آتش. این به جز آن بارهاییست که برای خودش می نوشتم. یا مستقیم اشاره کرده بودم به نام مقدس پاکش. یکبار چیزکی نوشته بودم برای یک زن عشیره ای که گمان می کرد زشت است و ازسیاه چادرش بیرون نیامده بود تا خودنمایی نکند. شاعرانه ی کوتاهی بود شرح سفری. نامش را گذاشته بودم فمینیسم بختیاری. بعدها جایی چاپ شد نامش را گذاشتند گردش در ایل بختیاری! این مهم نبود. مهم این بود که جایی در این سفر گردن بندی خواسته بود از من زنی . من نوشته بودم: و زن از من گردن بندم را خواست, گردن بندی با سنگ های رنگین از آن مادرم و نقل کرده بودم: آنکه سینه اش همیشه جوشان است و آغوشش اندک جایی برای زیستن... هر وقت متن را خوانده ام گریسته ام اینجا که رسیده...
حالا دیگر من هیچ فاصله ای با تو ندارم آتش! حتی تا آشپزخانه. چند تایی از وبلاگ 360 را هم خوانده بودی و یکبار گفتی چه قدر فاش نوشته ای. فاش نوشتم و فالش خواندم. آن وبلاگ از جهان مجازی رفت و من هنوز حقیقت ترا می جویم.
چراغ آشپزخانه نمی سوزد آتش! اما من ترا می سرایم.
کتایون
بامداد سیزده جولای دو هزار و نه
دلفت