۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

براى مينا، ميترا و همه ى دل تنگى ها

چند وقت پيش دنبال كپى مدرك ليسانسم كه نمى دانم كجاست مى گشتم و دست به دامن تمام هارد ديسك ها و ايميل ها شده بودم كه ذهنم رفت به يك ايميل خيلى قديمى كه مدت هاست به دست فراموشى سپرده شده. على القاعده حدس مى زنيد منى كه مدرك ليسانسم را گم كرده ام ، پس ورد ايميل هم يادم نيست! هر آنچه يادم بود را زدم و نشد! به ناچار رفتم سراغ سوال هاى امنيتى كه به يك ايميل ديگرم رمز عبور جديد بفرستد گوگل. جواب سوال ها هم ساده نبود. سه تا چهار تا سوال بود نويسنده و خواننده محبوبت كيست و بهترين دوستت را بگو. آخرى را بى هيچ ترديدى جواب دادم: ميترا!
....
امشب با عزيزى نشسته بودم به حرف. يكباره ميان حرفم اسمت آمد: ميترا! بغض كردم! دوست، كه خوب مى شناسدم پرسيد كه اتفاقى برايت افتاده؟ گفتم : نه ! بى معرفت است! و در دلم گفتم: بى معرفتم. بغضم را دادم پايين و گفتم: دلم برايت تنگ شده! مى دانستم كه نمى شنوى. 
...
آمده ام خانه. دستم از تو خالى است. پسرت را هنوز بغل نكرده ام. خاله اش نشده ام. برايش شعر نخوانده ام. برايش همبازى نزاييده ام و دارد بزرگ مى شود. فكر مى كنم ، چه مهم؟ من هميشه مى توانم روزى كه ديدمش، به او بگويم مادرت بهترين دوست من بوده و  حتما هست. و بگويم مادرت شرط را به من باخته و از من زودتر بچه دار شده. بگو شام بيايد كنار پارك سعادت آباد، رستوران ونك پارك. بگو قول بدهد ياد مينا و آذر نيافتيم 
كه ما هيچ وقت شرط نبسته بوديم كه كداممان زودتر غم فراقشان را مى كشيم. 


كتايون 
٢٥ آبان نود و سه
تهران

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

خنده ات را نه!

چند سال پيش، وقتى من هلند بودم ، زهرا انگليس، ابراهيم تهران، كاوه كانادا و همه پخش و پلا و گسيخته شده بوديم و دلخوشيمان اسكايپ بود، چند روزى رفته بودم سفر و زهرا نمى دانست. اسكايپ صدايم كرده بود، زنگ زده بود به شماره هلندم، توى فيس بوك پيغام داده بود و خلاصه آن قدر بى تابى كرده بود كه امر برش مسجل شده بود كه با او قهرم! رفته بود سرش را كرده بود در هارد ديسك و يك ويدئو پيدا كرده بود كه نشسته ام روى مبل خانه شان و دارم سه تار جديدم را امتحان مى كنم و اصفهان نه چندان خوبى مى زنم. ويدئو را گذاشته بود روى ديوار فيس بوكم و بالايش نوشته بود: تو رو خدا با من آشتى كن! از سفر كه برگشتم جداى از ويدئو ، كامنت ها اشكم را ريخت! كه مگر مى شود زهرا و كتايون قهر باشند و كتايون اشكمان در آمد آشتى كن و اين مسخره بازى چيست! من فقط برايش نوشتم ديوانه قهر نيستم! سفر بودم! بعد در دلم گفتم:مگر تو اصلا مى توانى مرا بيازارى كه كار به قهر بكشد!
حالا يك عزيز نازنينى فقط چند ساعتى لبخندش را از من دريغ كرده! و من از تمام پستوهاى ذهنم تمام خنده ها و قهقه ها و مهربانى هايش را كشيده ام بيرون و به خودم مى گويم: مگر من اصلا مى توانم آزارش بدهم! و اگر مى توانم ننگ بر من ! و نمى دانم كدام را بايد بگذارم روى ديوارش و بنويسم: اين را مى نويسم كه بعدش دو تايى با هم بزنيم زير خنده، بدون حضورت انگار نصف تنم را بريده اند! و به جاى خنده بزنم زير گريه...

كتايون
٢٢ مهر ٩٣
تهران

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

طعم نعنا و قهوه

وسائل توى سه تا انبارى ٦ سالى تلنبار شده بودند؛ انبارى خانه ى پدر، انبارى خانه ى رضوان و انبارى خاله زرى. از وقتى برگشتم ايران و بيشتر از دو هفته قبل از اسباب كشى شروع كردم به سرك كشيدن در انبارى ها كه ببينم چه بلايى بايد سر اين همه جعبه بياورم. عمدتا كتاب، برخى لباس هاى گمشده ى من،تن تن هاى برديا، مقدارى ظرف و ظروف  و لباس هايش كه خاله زرى رويشان يك پارچه ى بزرگ كشيده بود كه نبيندشان. از همان اول براى آنكه سختى جمع كردن وسائل را به درد ديدن وسايلش آغشته نكنم و ملغمه اى از سختى جسم و روح را براى خودم نسازم، به خاله زرى گفتم كه لباس ها و لوازم را ببرد بدهد به يك خيريه و بارش را از روى دوش خودم و خودش بردارد. خاله زرى كمى اصرار كرد كه شايد كفش ها به دردم بخورد و من الحاح كردم كه به "دردم" مى اندازد ولى به دردم نمى خورد! روز اسباب كشى همه آمده بودند كمك. جعبه ها را دانه دانه باز مى كرديم، يا مى گذاشتيم در كابينت، يا انبارى براى روز پر حوصله ترى يا براى خيريه ى عروس هايى كه دنبال جهيزيه اند. بازار شامى بود! توى يكى از جعبه ها قهوه، نعنا خشك و نمكدان هاى پر هم پيدا شد. آنها را نگه داشتيم كه خراب شدنى نبودند. با اين وجود من رفتم نعنا و قهوه خريديم و ريختم در ظروف شيشه اى و گذاشتم جلوى پنجره ى آشپزخانه كنار نبات و برنج و لپه و عدس. از تركيب رنگ هايشان كه بوى زندگى مى دهد خوشم مى آيد. شيشه ى قهوه ى قديمى و نعنا را هم گذاشته ام در كمد. گاهى درشان را باز مى كنم و بويشان مى كنم و فكر مى كنم  هيچ خيريه اى نيست كه بتوانم صداى خش خش خرد شدن نعنا را با دستهايش ، بوى مسحور كننده ى قهوه اش را در فضاى خانه و حضور مداوم اش در روح و تنم را، به او ببخشم. كه درد نبودنش، بخشيدنى نيست، چشيدنى است،كه حتى نبودنش هم، سرشار از زندگى است.

كتايون
بامداد هشتم شهريور نود و سه
تهران

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

خیریه

همان اوائل که رفته بودم فرنگستان، در یک بعد از ظهر زمستانی سرد و بارانی، یک آقایی خر ما را در ورودی اقامتگاه دانشجوییمان چسبید که مبلغ "یونیسف" هستم و شما با 5 یورو در ماه می توانید یک بچه در آفریقا را از گرسنگی نجات دهید، هر ماه برایتان عکس و بروشور می فرستیم- که من هنوز معتقدم آن 5 یورو می تواند فقط خرج همان بروشور ها باشد- و شما تبدیل می شوید به یک آدم خیر ! با وجودی که آن اوایل اوضاع حسابمان خیلی هم خوب نبود هر سه قبول کردیم و به گمان خودمان از آن به بعد دور سرمان یک هاله ی نور داریم. هر وقت عکس گرسنگان آفریقایی را می بینیم در دلمان به خودمان می بالیم و سرمان را می گیریم بالا. چند وقت بعد از آن، تلفن همراه من زنگ خورد و زنی پشت خط بود مجددا از یونیسف اما اینبار از بخش کودکانی که معلول به دنیا می آیند و در قبال یادآوری امر خیری که می کنم به وسیله ی بروشور ها و ایمیل های زیاد، از من تنها 3 یورو می خواست. من هم که نقطه ی ضعفم در جهان کودکانند و همین طوری هم اگر بچه ای را ببینم گریان حتما یواشکی اشکم را از گوشه ی چشمم پاک می کنم، قبول کردم و خیالم از بابت کودکان معلول جهان نیز راحت شد ! داستان همین جا خاتمه نیافت!
 یک روز داشتم قدم زنان در مرکز شهر کوچکمان می چرخیدم که یک نفر پرید جلویم و گفت که از خیریه ی نجات طبیعت است و آیا می خواهم 3 یورو به اصلاح" دونیت" کنم؟ من هم که در نوع خودم یک خیر بزرگ به حساب می آمدم پذیرفتم ولی گفتم که یکبار می خواهم این سه یورو را بدهم و قصدم پرداخت ماهانه اش نیست. خیلی ساده قانع شدم که اشکالی ندارد به راحتی می توانم از هر وقت که خواستم از طریق بانکم قائله را فیصله دهم ! به ماه دوم که رسیده بود و من در صدد قطع کردن این 3 یوروی آخر بودم ، یک ایمیل گرفتم از همان موسسه ی کذا که عکس یک پاندا ی نره خر بود که اشک از گوشه ی چشمش روان بود. من هم یک نگاه به پاندا یک دست به "موس" که دکمه ی عدم پرداخت را فشار دهم و دلم نیامد. حالا دو سالی می شود که من ماه به ماه با آن خرس قطبی در حال انقراضی که من با 3 یوروی خودم دارم نجاتش می دهم چشم تو چشم می شوم و همان قصه تکرار می شود ! داستان اینجا هم تمام نشد!
 چیزی نمانده به وقتی که داشتم به جلای وطن خاتمه می دادم و عزم رحیل کرده بودم، تلفن همراهم مجددا زنگ زد. آقای پشت خط خودش را کارمند " امنستی اینترنشنال" معرفی کرد و ...
سرتان را در نیاورم. من برگشته ام ایران و سعی می کنم همیشه در حسابم حداقل 15 یورویی باشد. یک دستم، دست یک بچه ی آفریقایی لاغر اندام را در دست دارد، با دست دیگرم دارم سعی می کنم کمک کنم که بچه ی معلول راه برود ! یک خرس قطبی از راه دور هر روز دعا به جانم می فرستد و هر روز صدها بچه در غزه می میرند! و هر روز صدها بچه در آفریقا مریضی های صعب العلاج می گیرند! هر روز چند سوراخ جدید به لایه ی اوزون اضافه می شود و هر روز هزاران سیاهی دیگر جهان را می گیرد!
و من با ناتوانی تمام،
 ماهی 15 یورو را خرج بروشورهایی می کنم
که ناتوانی حضور حقیرم در جهان را، سرپوش می گذارند !

کتایون
22 مرداد 93

تهران

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

دردنامه

دوست هميشگى من
سلام
اميدوارم كه حالت خوب باشد.  مى دانم حتما تو هم از من گله هايى دارى و شايد هم حتى دلت شكسته باشد . البته اگر دلت شكسته بود شايد گذاشته بودى رفته بودى و لابد فوقش يه كمى دلگيرى ، چون مدام پيشم مى آيى و سعى مى كنى تنهايم نگذارى. خوب تو هم به من حق بده . اين كه نشد رابطه. يك طرفه. به ولاى على قسم من يك بار هم نشده بيايم سراغت ! شده؟ پس نمى توانى حتى همان يك كمى هم دلگير باشى. مى دانم سعى كرده ام تو را از سرم بپرانم و مرهمى بگذارم بر دردم ولى تيشه به ريشه ات نزده ام كه. با اينكه هميشه مهمان ناخوانده اى و وقتى مى آيى همه براى من دلسوزى مى كنند. نه اينكه از دلسوزى آدم ها خوشم بيايد ولى توجه گاهى هم بد نيست. من البته آن موقع هم كه به خاطر تو دست نوازش بر سرم مى كشند دلم مى خواهد بروى. اصلا چرا نمى روى؟ اين كه نشد دليل! عقد ما را در آسمان ها بسته اند و من در خون تو هستم و ارث است و فلان و بهمان. اينها همه حرف است! مگر موهايم را قرمز نكردم؟ تو را هم مى گذارم كنار. الان كه اين نامه را مى نويسم كه روى چشمانم جا دارى و كارت ديگر از فتح شقيقه هم گذشته است ! حالا كه تو روى چشمانم نشسته اى و جم نمى خورى من چطورى مى توانم بنويسم " باز آى و بر چشمم نشين اى دلستان نازنين"؟ اصلا براى دل ستان نازنين جا هست آن بالا؟
خسته شدم! حضورت حتى نمى گذارد نامه ام را تمام كنم. بگذار بدون دعوا جدا شويم. حرف آخرم اين است:
دست از سرم بردار! اى "سردرد" سمج!

امضا
كتايون
٨ جولاى ٢٠١٤
روتردام

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

شريك زندگى

با گل فروش سلام گرمى كرد و معرفى كرد دخترم. گل فروش گفت كم پيدا شده ، جواب داد كه از راه سفر مى آيد گاهى و از كنارش رد نمى شود. گفت گل ها را تو انتخاب كن. بار قبل هم همين كار را كرده بود. مى دانست مى روم سراغ گل هاى زرد. گل هايى كه سال ها قبل برايش خريده بود. وقتى بابت مريضى كوچكى بسترى شده بوده در بيمارستان و آن وقت بوده كه ترسيده از دستش بدهد. گل زرد خريده و رفته بيمارستان و از او خواسته تا ابد شريك زندگى اش شود. بدون اينكه در چشمانش نگاه كنم گل ها را دادم دست گل فروش. نشستيم در ماشين سكوت را شكست . گفت باورت مى شود ؟ گفتم نه، هنوز نه. گفت من هم. باز هم به هم نگاه نكرديم. چپ و راست گفت و آدرس داد و اشاره كرد به كاجى كه سايه اش مى شناختش. گفت هميشه اينجا پارك مى كنم. خنك است. باز هم نگاهش نكردم ، گل ها را كه بر مى داشتم داشت با رفتگر چاق سلامتى مى كرد و حال دخترش را مى پرسيد. وقتى رسيديم من توانى برايم نمانده بود. بغضم تركيد. بدجور هم تركيد. نگاهم نكرد. گفت شراب غمش هفت ساله شده، اما هنوز تازه است.گلو را مى سوزاند.

به بهانه ى هفت سالگى جاودانگى مادرم
تقديم مى شود به پدرم

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

رابطه ی هورمون و چای زنجبیل

نشته اید در دستشویی و دارید سعی می کنید لفتش بدهید. هورمون هاینتان به جای شما فکر می کنند و تمام تلاشتان این است که به جایتان عمل هم نکند ! یک بازی روی موبایلتان باز کرده اید که حواس هورمون هایتان پرت شود و آرام بگیرید. یک آدمک بیخود می دود و هی باید خم بشود و راست بشود که نخورد به سنگ هایی که اگر بخورد بهشان در دم تبدیل می شوند به سنگ قبرش. آدم را یاد زندگی می اندازد. هی بدو بدو تا نمیری ! هورمون های آدم در این ایام فلسفی هم می شوند.در اتاق کناری خانوم فلانی دارد بلند بلند از حسن های چای سبز حرف می زند. می گوید مثلا پدر بزرگ و مادربزرگ من همیشه چای سبز می خورند. شما فکر می کنید به سن خانوم فلانی که با وجودی که اختلاف چندانی با شما ندارد پیردختر می نماید و از همین سن افتاده به صرافت سالم زیستن. بعد هم فکر می کنید خانوم فلانی که به نوعی پیر است، چطور مادر بزرگ و پدر بزرگش زنده اند. آدمک را می دوانید. آقای بهمانی - که در نوع خودش آدم جالبی است- به طعنه می گوید : این طور که شما می گویید که خوب آب بخوریم اصلا. خانوم فلانی یک کاراکتر بارز دیگر هم دارد! طعنه ها را هرگز نمی فهمد! و ادامه می دهد که چای زنجبیل هم شنیده است خوب است ولی خودش تا به حال نخورده است. دوباره خانوم فلانی می رود روی مختان که خوب پس بیخود می کنی توصیه می کنی وقتی نخورده ای. هی دلتان می خواد از توی دستشویی داد بزنید که "خانوم فلانی خانوم فلانی " شنیدن کی بود مانند" خوردن" "بعد هم قاه قاه بخندید. چون آنجا نشسته اید که نگذارید هورمون هایتان جای شما عمل کنند داد را نمی زنید و آدمک را در صفحه ی مجازی سیاه و سفید می دوانید، می دوانید ، می دوانید تا بخورد به یک سنگ ! سیفون را در میان حرف های خانوم فلانی و توصیه های ایمنی اش برای بهتر زیستن می کشید و فکر می کنید این نوشته را بعد از نوشتن جایی منتشر نکنید بهتر است !
( هر گونه شباهت به افراد حقیقی اتفاقی است.)
کتایون
27 فروردین 93
تهران


۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

قرار و بى قرارى شهر

من از خانه هاى خيلى منظم خوشم نمى آيد. از خانه هاى مجله اى ، كه احساس مى كنى دست به هيچ چيزى در آنها نمى شود زد. حتى بايد نشستنت روى مبل را هم تنظيم كنى كه در "عكس"خوب بيافتد. از شهرهاى خيلى منظم هم خوشم نمى آيد. اصلا به نظر من نظمِ به غايت ،ديكتاتور است ! تو را در قالب خودش فرو مى برد و نمى گذارد جُم بخورى !
...
چند روزى است آمده ام استانبول ! از در و ديوار برايم پيغام مى رسد كه آنجا چه كنم، چه بخورم و كجا راه بروم. از قدم زدن در كوچه و پس كوچه هاى شهر و در ميانش چاى تركى در استكان كمرباريك نوشيدن بگيريد تا سوار بر كشتى از تنگه ى بوسفور تا درياى سياه رفتن و چشم سياه را به وسعت دريا گستردن . انواع اسم غذاها را شنيده ام كه بايد بخورم و مكان هايى كه بايد بروم و ببينم . همه مربوط به مكان هاى ثابت ، خوردنى هاى معمول و اتفاقات تكرار شونده به جز يكى. دوستى پيغام داد كه برو از دستفروش كنار مترو جوراب رنگى بخر! رفتم دنبال دستفروش و نيافتمش . چشم دواندم ، گفتم شايد دستفروش الان بلوط مى فروشد يا نارپرتقال. شايد از بخش اروپايى رفته است در آسيايى جوراب مى فروشد. شايد نزديك درياى سياه جايى نشسته، چشم سيه دوخته به دريا!
...
يك فرش تركمن در اتاقم داشتم كه پر از اشتباه بود. يك گل هايى اين طرف بودند كه متقارن آن طرف نبودند ، يك جاهايى انگار پشم تمام شده بود ، از ميانه ى راه رنگش عوض مى شد يا نقشش ناتمام مى ماند . اينها در اولين نگاه پيدا نبود ، بايد مثل من به دنبال اين اشتباهات مى گشتيد ،خيره مى شديد به فرش و از يافتن بى نظمى زنده اش كيف مى كرديد. خيال مى كرديد بافنده ى فرش عين ماشين نشده كه  فرش هاى تميز و گران تبريز را ببافد ، حيات دارد ! آدمى است ، اشتباه مى كند !
...
دلم مى خواست روزها وقت داشتم و ساعت ها خيره مى شدم به اين شهر ، كه نه فقط نظمش كه بى نظمى اش هم در ذهن رهگذران گذرانش، مى ماند.

كتايون
فروردين ٩٣
استانبول

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

اسفند را زيستن


اسفند ماه معلقی است. این را حتی ابرها هم قبول دارند ! و جوانه هایی که گه گاه زودتر از بهار سر بر می آورند از خاک . و باد که می شود نسیم و خورشید که بیشتر می تابد! اسفند نه بهار است نه زمستان ! پا در هواست ! منتظر است! درست مثل من! منتظرم سال نو بیاید بروم کلاس ساز . زنگ بزنم به دوستانی که دلشان را شاید شکانده ام برای آشتی . بهانه به دستم بدهد سال نو که به معشوق سابقم زنگ بزنم تا صدایش از خاطرم نرود ، به خودم وعده دهم که پنچ شنبه های سال نو را هر هفته می روم کوه و  نمی ترسم صدایم را ول می کنم در کوه و بلند بلند آواز می خوانم...
اسفند را آدم زندگی نمی کند. درست مثل همه ی لحظه هاو ساعت ها و روزهای بینابین دیگر زندگی. مثل پشت چراغ قرمز ! یا فاصله ی میان دو عاشقی !  مثل ساعت آخر چهارشنبه سر کار یا بعد از ظهر جمعه ها . یا مثل وقتی که پدر دنا سرباز بوده ، روی دیوار کشیک می داده تا صبح . کمربندش کمرش را می آزرده و تمام آن ساعت ها که قدم می زده روی دیوار ، به فکر سپیده ی صبح بوده که برسد. از دیوار بپرد پایین و کمربندش را باز کند.
شاید پدر دنا باید همان بالا که بود دست می برد به کمربندش کمی شل اش می کرد. شاید من باید همین امروز زنگ بزنم به دوستم که غم از دلش برود. شاید سازم را باید بگیرم دستم در این بعد از ظهر جمعه پنج ضربی اصفهان علیزاده بزنم ! شاید من باید پشت چراغ قرمز بلند بلند صدایم را ول کنم و آواز بخوانم. شاید من باید هر روز عاشق شوم!
شاید ما باید، اسفند را زندگی کنیم که نکند زندگی در انتظار میان دو اتفاق ، برود !
 
کتایون
اسفند نود و دو
تهران
 

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

" پس بگردید و بگردد روزگار"

از پيش لباس هايم ، مى روم پيش كتاب هايم
از پيش پدر ، به آغوش برديا 
 از ماشين پياده مى شوم، سوار تراموا مى شوم
از بزرگراه هايى كه مرا به تو هنوز نرسانده،  به كوچه ای باریک مخصوص پیاده و دوچرخه
از كوه بلند پرتاب مى شوم به پستى بى نشانه
از دودى كه از كنده ى تهران بلند شده ، به باد مى روم !
سردم مى شود
از باد مى گريزم به آفتاب !
عجب !
برگشتم سر جاى اولم !

مى چرخم
مى چرخد دنيا
مى گردد روزگار
مى غلتد سر من
 به سمت آفتابی
که شمایید
شاید بخندید اما من؛
آفتابگردان شده ام !
و می گردد سر من
به سمت آفتابی که شمایید.

از پیش لباس هایم ؛ می روم پیش کتاب هایم
از پیش پدر ؛ به آغوش بردیا
...

متن من نیز
مانند روزگار
می گردد
و من را مدام
 بر می گرداند
سر جای اولم !

كتايون
بهمن ٩٢
تهران