۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
مرگ حق نیست
گفت :خوندم . خبر رو که دیدم نفسم حبس شد.زود خوندم ببینم نکنه دوست تو توشون باشه . دیدم نه, نفس رو آزاد کردم...
چیزی نگفتم , بغض کرده بودم و فکر می کردم که مرگ حق کیست؟
کتایون
۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه
فتح
ما خیابان ها را فتح کرده ایم
ما در شهرها ریشه دوانده ایم به سال ها
-آنجا که تو دیدن و شنیدن نتوانی-
آنجا که ما زمزه می کردیم که تو نشنوی
آنجا که پوششی بر سر می نهادیم نه از برای مذهب و ننگت
از برای آنکه پنهان شویم از هاله ی زردت
ما , همان ما خیابان ها را فتح کرده ایم
و ایران را دوباره فتح می کنیم
آنجا که ما فریاد می کنیم و
تو هنوز نمی شنوی
آنجا که تو
نیستی
کتایون
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
صبح به خیر
کتایون
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
few seconds in NAI cafe
me: No, I am studying here.
Brazilian stranger: aha, where do you live?
Katayoun
Rotterdam
15.sep.009
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه
وطن
سیگارش کنار لبش بود, اخمش بر چهره اش , نور مانیتورش روی صورتش. معلوم نبود از خبری که می خواند اخم کرده یا از سیگاری که بدون کمک دست چسبیده بود به لب و دودش مانده بود مردد. دست ها معلوم نبود ولی چه می کنند ,آماده اند که چیزی تایپ کنند یا فقط دارند صفحه ی بالاترین را بالا و پایین می کنند, یا که نه, مثل دستان من, مستاصلند.
-می دونی چیه؟ من از ایران متنفرم!
-چی؟!
-متنفرکه نه , یعنی اصلا دوسش ندارم
- از حکومتش یعنی؟
-نه فقط اون نه! از مردمش , از رفتاراشون , از اینکه فضولند, حسودن, اه , خیلی بدم می آد. چی داره به جز دوستا و آشناها. اگه همین چند تا دوستمم بیان بیرون دیگه هیچ اهمیتی برام نداره. تو , همین تو اصلا چرا دوسش داری؟ ترافیکشو؟ آدماشو؟ پراز تبعیض , پر از پنهان کاری. اونجا هم ما غریبه ایم. چه ربطی به بقیه داریم. چند نفریم , یه جزیره تو یه کشور هفتاد میلیونی. دوست ندارم هیچ وقت برگردم, فقط دوستام رو می خوام و خانوادم رو.
- چایی می خوری؟
- باید این لینک و بفرستم بالا , خیلی مهمه. آدما همدیگرو توی خیابون که می بینن به نیروی خودشون اطمینان پیدا می کنن. این یعنی اتحاد , یعنی امید. مردم همدیگرو دارن. باید بذارمش توی وبلاگم که امید نمرده. که باید به یه سلسله ای فکر کنیم .شایدم باید به یه اسم دیگه بذارم که معلوم نشه من نوشتم. باید اصلا اسمم رو عوض کنم. شهرستانی ها! شهرستانی ها خیلی مهمن.باید همه بخونن.ما می تونیم به یه نتیجه ای برسیم. باید همه ی مردم کارهایی که می تونن بکنن.
-کدوم مردم؟
-همه دیگه , همین ما.
-چاییت سرد شد...
کتایون
دوازده سپتامبر دو هزار و نه
دلفت
۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
صبحانه
-یعنی تموم شد
-آره تموم شد
-یعنی واقعا هیچی نمی شه
-الان نمی شه , شاید بعدا بشه
-یعنی چه قدر دیگه؟
-یعنی دفعه ی پیش چه قدر طول کشید؟
- از کی؟
- از وقتی که...
- پونزده سال
-پونزده سال!
- تا اون موقع من چهل و یک سالمه
- حالا شاید دقیقا پانزده سال هم طول نکشید!
- یعنی کمتر؟
- شایدم بیشتر
- ولی یه چیزی می شه... نه؟
- به هر حال فکر نکنم الان
-یعنی من اون موقع بچه دارم؟
- هاه آره چها رتا
-مثلا ده سالشه , نه یازده سال
-می ره توی خیابون؟
-نه مثل اون بچه ه از پنجره خدا رو صدا می زنه , دیدینش؟
- اون, اون موقع باید کنکوری باشه
-مثل سهراب
- مثل سهراب...
کتایون
آرزو
می دانم
یک روز صدایش در گوش تو خواهد پیچید
وقتی دلت گرفته
ببخشید
سیم سلم هنوز زنگ می زند
کتایون
۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
وداع
خداحافظ
کتایون
سوم سپتامبر دو هزار و نه
دلفت
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
گفت و گو
دلم می خواد برم یه جای دور , توی یه اتاق که صدام رو به خودم بر گردونه پیش یه دوست , یا روی بلندی یه تپه ای که از روش هزار تا تپه ی دیگه هم پیدا باشه , یه جای شفاف آره , یه جای پر از هوا , یا نه حتی یه جای بسته , یه اتاقی که آشنا باشه, یا کسی که توش نشسته باشه این قدر آشنا باشه که دیگه مهم نباشه دور و برم چه شکلیه, یه نفس عمیق بکشم و از تمام کارهای نکرده , توبه کنم, باصدای بلند!
دلم می خواد اینبار اگه دوباره دوست می داشتم...
بگم!
کتایون
دوم سپتامبر دو هزار و نه
دلفت