۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم

سکانس اول:
جایزه ی نوبل صلح را می دهند به اتحادیه ی اروپا. به شوخی به دوست اروپایی ات می گویی مبارک است , می گوید شما هم می گیرید یک روز " ان شالله". سریع می گویی یکبار گرفته ایم. می گوید شخص را نمی گویم دولتتان. نمی دانی سر چه چیزی داری کل کل می کنی , می گویی , دولت شما هم شایسته اش نبود. ملت ما بود اما و یک نماینده داشت. اگر به دولت است نگران نباش خود دولت یک جایزه تعریف می کند می دهد به خودش کاری ندارد. می خندد می گوید خداوندگار پروپگندا هستی. تو هم می خندی و تمام می شود.
 سکانس دوم:
 می آیی در اتاق کار می نشینی. می زنی توی یوتیوب : جایزه نوبل , شیرین عبادی , کامکار ها. گوینده به خانم عبادی می گوید همه ی ما به شما افتخار می کنیم. بعد گروه کامکار ها را می خواند روی صحنه. برای هزارمین بار در دلت می گویی چه انتخاب خوبی کرد خانوم عبادی. یک گروه کرد. یک خانواده ی کرد. آن هم کامکارها. آهنگ شروع می شود. باز هم برای هزارمین بار در دلت می گویی: چه خوب آهنگی را انتخاب کردند. خصوصا جایی که نیمی از ارکستر دست می زنند با کمانچه و تماشاچیان را وادار می کنند به دست زدن با آنها. انگار یکبار دیگر همه را بر آن داشتند که خانوم عبادی را تشویق کنند. خودشان هم به نمایندگی از همه ی ملت ایران . بغض می کنی. یادت می آید که با که با مادر رفتید فردوگاه. با روسری سفید. خیلی شلوغ بود. پر از سر های سفید. مدام شایعه می افتاد که شاید دروغ گفتند از این خروجی می آید بیرون. عده ای می دویدند به سمت خروجی های دیگر. عده ای می گفتند نروید می خواهند متفرقمان کنند.
اشکت نزدیک است که بریزد , می زنی روی آهنگ بعدی پیشنهادی یوتیوب که جلویش را بگیری.
خانواده ی کامکار با هم می خوانند:
تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم

دیگر کاری اش نمی توانی بکنی. اشکت می ریزد!

کتایون
اکتبر دو هزار و دوازده
دلفت


۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داماد باد

عروسی من بود و این نخستین باری نبود که این خواب را می دیدم. بار اول وقتی بود که درسم تمام شد. داشتم تصمیم می گرفتم که بمانم یا برگردم. خواب دیدم در آخرین طبقه ی مجموعه ی دانشجویی ای هستم که سال اول را در آن گذراندم. در اتاق هدی. عروسی من بود. داماد نبود. من می خواستم فرار کنم , اما نمی دانستم چطور می توانم. پدر نبود , دنبال پدر می گشتم . امیدوارم بودم پدر بیاید و بگوید نمی گذارم و خلاص بشوم. پدر را پیدا نکردم , از خواب پریدم. بار دوم چندین ماه پیش بود. دولت هلند اعلام کرده بود که ویزای ایرانی ها را معلق کرده است تا اطلاع ثانوی به خاطر تحریم های جدید. عروسی من بود باز. داماد را نمی دانستم که کیست. در یک خانه ی بزرگ بودم که قدیمی بود و تاریک. دیوارهاش آبی رنگ بودند. اتاق در اتاق بود. خانه قشنگ بود اما نور نداشت. تمام دوستان هلندم در سالن بودند . خزر هم بود در یک اتاق دورتر.سمیع تمام ساز هایش را گرفته بود دستش و دهل می زد. برای شام کباب ترکی گرفته بودیم. دنبال پدر می گشتم. مضطرب بودم. دلم می خواست پدر بیاید و عروسی به هم بخورد. پدر اینبار آمد , گفتم عروسی من است. گفت هر کاری که دوست داری بکن , مبارک است.از خواب پریدم. بار سوم همین دیشب بود. ارز گران شده , تحریم های جدید تصویب می کنند علیه ایران , نوامبر انتخابات آمریکاست. بعضی ها می گویند شاید اسرائیل نوامبر تسهیلات هسته ای را بزند. عروسی من بود. همه ی فامیل هم بودند. حتی آنها که در ایران اند. می رقصیدند , من حالم بد بود. داماد نمی دانستم کیست دوباره. پدر هم نبود. بردیا هم نبود اینبار. از در سالن بیرون زدم که پدر را پیدا کنم. دیدم در یک پادگانیم. یک حیاط بزرگ خالی از درخت داشت پادگان . آسفالت بود با یک در آهنی بزرگ. همه ی مهمان ها سوار مینی بوس هایی شدند که رنگ سبز تانک را داشتند. من دنبال پدر می گشتم. نمی گذاشتند از در مینی بوس پیاده شوم. می گفتند تو دیگر ازدواج کردی.باید بمانی. من قبول نکردم. جیغ زدم و گریه کردم و به زور از در زدم بیرون. درهای مینی بوس ها را باز می کردم , مهمان های عروسی نشسته بودند با لباس های مهمانی و تفنگ در دست. مینی بوس ها داشتند راه می افتادند. وقت نداشتم در همه را باز کنم. رسیدم به یکی و راننده گفت که دارد می رود و نمی گذارد بروم تو. جیغ کشیدم , ناله کردم , فریاد زدم , گفتم من باید پدرم را پیدا کنم. در را باز کرد. پدر ایستاده بود داشت پای تخته درس می داد.صدایش کردم برنگشت. از خواب پریدم یک بطری آب خوردم و تلفن را برداشتم که زنگ بزنم به پدر.

کتایون
چهاردم اکتبر دوهزار و دوازده
دلفت



  

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه


پنج سال می گذرد , ساعت و دقیقه اش را هم می توانم بگویم اگر بخواهید . نمی دانم چه قدر روزها و دقیقه ها مهم اند. یعنی اصلا فرقی می کند که چهار سال و سیصد و شصت و چهار روز باشد یا پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه ؟ اوایلش برایم مهم بود. انگار مدام در یک شمارش معکوس بودم که دوسال کذایی بگذرد و بازگردم. می شمردم , ماه ها را , روزها را , ساعت ها را و حتی وقتی هوا به غایت ابری و تاریک و سرد و خاکستری بود , ثانیه ها را. انگار اینجا زندگی نمی کردم و حتی انگار پیش از آن هم نزیسته بودم. به صبح از خواب بلند شدن فکر می کردم , به غذا خوردن , حمام که اصلا برایم شده بود تفریح! نمی دانستم چه لباسی باید بپوشم, گم شده بودم . برای خودم مدام می خواندم " شهر تو تا گم نشود , پیدا نشود " . فکر می کردم یعنی سهراب هم شهرش را گم کرده بوده؟ طبقه ی اجتماعی ام فرق کرده بود. یعنی آمده بودم در یک جامعه ی بی طبقه که فرقی نمی کرد که دانشکده ی هنر می روی یا راننده ی اتوبوسی. نمی توانستم آدم ها را با نگاه ارزیابی کنم , بعد ها فهمیدم که چه ساده انگارانه و احمقانه است اینکار. احساس می کردم همه محصولات ای ک آ هستند. تولید انبوه. یادم می آد پدر و عمو هوشنگ را نشاندم شبی و گفتم دفاع کنید از عقاید کمونیستی تبدیل شده به سوسیالیستیتان! این بود غایت آنچه می خواستید؟ این چه جایی است که همه این قدر شکل هم اند , عروسک های کوکی که همه چیزشان را سیستم برایشان تعیین می کند. حتی یکبار دعوا شد سر کلاس درس. من پا می فشردم که سیستم دیکتاتور است و عده ای پوزخند می زدند که گفتی ایرانی هستی نه؟ بعدها دیگر از رفتن به سوپرمارکتی که شکل تعاونی داشت احساس بدی نمی کردم. بیشتر که گذشت از اینکه خانه ام کوچک باشد هم و کمی دیرتر اگر می زد و بار زیادی داشتم و تاکسی می گرفتم, نرسیده به دانشگاه پیاده می شدم که کسی نبیند.
کم کم شروع کردم به زندگی کردن , کجا؟ نمی دانم. اما زندگی می کردم. سفر می کردم. , قهقهه می زدم , به جز به قیمت نان و نیازهای اولیه به حقوق بشر هم نیم نگاهی داشتم! و به جز از این اتاق به آن اتاق رفتن در مجموعه ی دانشجویی دلگیر , گاهی بار هم می رفتم. فرهنگم را هم تا دلتان بخواهد شرح و بسط دادم. غذای ایرانی , ودکای ایرانی به شیوه ی سگی و کار به اجرای موسیقی و برگزاری نوروز هم کشید. آنجا تنها جایی بود که کمی می توانستم از این احساس شهروند درجه دومی بکاهم و سر بالا بگیرم که دیدید که شروع سال ما شروع بهار است و شما تولد مسیح را به جشن می نشینید؟ مثل یک بندباز روی بند نازکی که میان شونیزم و بی هویتی کشیده شده بود تلو تلو می خوردم. بعد کم کم دیگر از توضیح دادن خودم و فرهنگم خوشحال که نمی شدم  هیچ , عصبانی هم می شدم , دوست داشتم بشود روزی کسی را ببینم و تا می گویم اهل کجایم به جای آنکه بپرسد نهار را مردمان کشورت گرم می خورند یا سرد از خودم بپرسد سردت است یا گرمت. دوست داشتم من را یک هویت مستقل بدانند بی توجه به جایی که ریشه در آن دارم. حرصم در می آمد که به عنوان پدیده ای ویژه – مثل زعفران – به من نگاه شود. دوست داشتم انسان دیده شوم نه "چیزی" عجیب.
گشت و گشت و من زندگی می کردم. کجا؟ نمی دانم. اما شاید بیشتر از قبل می شد نامش را گذاشت زندگی. شاید حتی پیش از آن تنها عادت کرده بودم و زندگی نبود. کم کم به کانال های شهر محل کارم دل بستم , حتی به دیدن هر روزه ی کسانی در قطار. کمی زبان یاد گرفتم و تا بدان جا رسید دانشم که دانستم پاک نادانم. یک بی سواد کامل , که هیچ چیز از آنچه که اطرافش می گذرد نمی فهمد. اخبار محلی را سعی می کردم دنبال کنم , تمام تلاشم را می کردم که چند کلامی پیدا کنم برای رد و بدل کردن با همکارانم. چه طرف بر بستم؟ نمی دانم!
باز هم اما چیزی می لنگید انگار در این زندگی , ایران که می رفتم هر کس می پرسید کجا زندگی می کنی , می گفتم ایران زندگی نمی کنم. اما کجا زندگی می کنم؟ نمی دانم ,
شاید جایی در میان خبرهای ایران , در میان شعر های نامجو , در دست های حسین علیزاده وقتی ساز می زند , در ایران پراود و پرشین هاب , در یوتیوب , در بار محبوبمان" د واخ ", در کوچه های میان خانه ی من و مهتاب , در تراس خانه ی سمیع , در میان نواهای تنبور گروه شمس, در وایبری با نام زهرا در بالا , در میان عکس های فیس بوک , در میان کاریکاتورهای مانا , در نخ های پروژه ی آناهیتا , در چایی های مجازی پای اوو , در میان شمعدانی هایی که همسایه ام کاشته ,  در یک پیغام فیس بوک میان من و خزر و مریم , کنار آن گیاهی که با سیاوش گذاشتیمش درون خاک و حالا سر به آسمان نهاده , جایی در همین نزدیکی , جایی خیلی دور , جایی در کنار بردیا , جایی در آغوش تو !
پنج سال می گذرد , ساعت و دقیقه اش را هم می توانم بگویم اگر بخواهید . نمی دانم چه قدر روزها و دقیقه ها مهم اند.
امروز من , پنج سال و پنج ساعت و پنج دقیقه است که از تو دورم , پدرم !
کتایون
سوم سپتامبر دوهزار و دوازده
آمستردام


۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

زنده رود

آدم دوست دارد خاطرات خوش کودکیش دست نخورده بر جا بمانند. فقط هم نه خاطرات , بل آدم ها و حرف ها و چین های روی پیشانیشان. بچه که بودیم تقریبا هر سال می رفتیم اصفهان و من هنوز هم همانند کودکی واقعا خیال می کنم که اصفهان نصف جهان است ! نزدیکی های اصفهان که می رسیدیم مادر" به اصفهان رو" را می گذاشت در ضبط. خواننده پروین ناظری بود و صدایش در خانه ی دایی رضا ضبط شده بود. از مغز من می پرسید – که همه چیزرا به اصرار به همان شکوهمندی کودکی نگاه داشته است- اجرایش از تاج اصفهانی هم بهتر بود. پدر هم هر بار می گفت که اصفهان که زاینده رودش خروشان است و پر از شادی است چرا باید آهنگی برایش خوانده شود اینچنین غمگین. بعد ها که دست به ساز شدم به پدر می گفتم که چون این دستگاه اسمش اصفهان است و اضافه می کردم که اصفهان بیشترین گوشه ی موسیقی ایرانی است که من دوست دارم و می دانستم که پدر بر خلاف غرولندش ته دلش قند آب می شود از این اظهار نظر من و شک نداشتم که آهنگ را از بر است. هر سال می رفتیم اصفهان , یا مسیرسفرمان را جوری از اصفهان می گذراندیم اما نسبمان نمی رسید به آنجا و حتی فقط برای زاینده رود و پل ها و نقش جهان نمی رفتیم, برای آن می رفتیم که کنار پل سراغی بگیریم از عمو ابو-پسر خاله ی پدر- که بردیا روی شانه هایش کودکی کرده است و شاید شیرین ترین آدمی است که به عمرم دیده ام.
 سال ها از کودکی من می گذرد و سال ها بود که نرفته بودم اصفهان. پدر که زنگ زد و گفت می آیی با من دو روز اصفهان , قند در دردلم آب شد. گفتم اگر عمو ابو و زاینده رود هنوز آنجایند می آیم. مغزم شروع کرد به رویا پردازی , عمو ابو لابد برایمان ویگن می خواند –ستاره امشب کسی ندیده- و دخترش ستاره را می نشاند روی پایش. پویان همان قدر که کوچک بود آمد در ذهنم و زاینده رود همان قدر خروشان. در خیالم نسیمی وزید کنار زاینده رود و کنار پدر ومادر و بردیا وعمو ابو قدم می زدیم کنار رود و عمو ابو با پدر ازفلسفه و سیاست سخن می گفت.
 زاینده رود آب نداشت. ایستادم عکس بگیرم پدر پشتش را کرد که نبیندش بی آب. بر پیشانی عمو ابو و پدر هزاران چین افزون شده بود. پویان قدش از پدر بلند تر بود و خانه ی عمو ابو دیگر کنار رود نبود. همه چیز فرق کرده بود با خیال کودکی من , اما یک چیز در میان حرف ها ثابت بود :
 " تو می گی به ایران حمله می کنن؟"
 یادم می آید بچه که بودم بحث به اینجا که می رسید می رفتم در اتاق و شعر می خواندم, کاش هنوز هم می توانستم !

 کتایون مرداد نود و یک

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

باغ من و بهار من

امروز صبح توی قطار , از بستر بیماری و تب چند روزه برخواسته با بدن خسته , با شیشه ی عینک در آمده از حدقه که در جیبم بود , و آفتاب تابان و هوایی که نشان از بهار داشت , به رسم هر بهار که بهانه دست خودم می دهم که برایت چیزی بنویسم , مغزم داشت برایت تند و تند چیزی می نوشت که باز دوباره طاقتم طاق شود که برسم به جایی آرام و بنویسمش روی کاغذ , که اشکم ریخت , نمی دانم از دل تنگ بود یا از بدن ضعیف که روحم را نیز ضعیف کرده بود , یا از بوی بهار که یاد روی تو و بوی تو را می آورد چرا که زاده ی نخستین روز بهاری و وجودت یعنی گرما و آفتاب و سبزی و پایان زمستان! و اشکم آن قدر اصرار کرد به آمدن که مغزم از نوشتن دست کشید. آی پادم را به راه کردم و مثل هر روز صبح تار داریوش دولت شاهی را گذاشتم در گوش. مثل هر روز و روزهای زیادی از این قریب به پنج سال که اینجایم , جدای از مکان و در فضای خودم. موسیقی در گوش و بی تفاوت و بی توجه به هر آن کس و هر چیزی که دور و برم است.حتی حوصله ی آن نیمچه توجه از سر حوصله سررفتگی را هم نداشتم و آن بازی را که می کنم با خود , که حدس بزن هر کدام از این مسافر ها کجا پیاده می شوند و در دل خود تحسین بی دلیل خود برای تئوری مسخره ای که دارم برای تیپ آدم هایی که در شهرهای مسیر حرکت هر روز من زندگی یا کار می کنند. گرچه حدسم غالبا درست است ! مغزم داشت برایت می نوشت که چه قدر به یاد روزهای آخر سال سال هایی است که به صرافت آن افتاده بودم که به هر ترفندی شده نگذارم تولدت در تولد بهار گم شود و در روزهای آخر اسفند مدام داشتم دست و پا می زدم که زنگ بزنم به دوستانمان که شب عید در خانه مان جمع شوند برای تولد تو , که تو از بهار و همه ی سال هم برایمان مهم تر بودی و تو نفهمی و بعد دنبال این باشم که برای تولدت چه بخرم که بیشتر خوشحالت کند و پدر هم در همین میان ها زنگ بزند که دخترم کادوی من را هم تو بخر که پدر هم می دانست هیچ کس به اندازه ی من نمی داند چه چیزی تو را خوشحال می کند و بردیا هم بگوید از طرف من هم بخر و تو هم زنگ بزنی که روز های آخر است و من می خواهم خرید عید را با تو بکنم و ماهی عید را تو انتخاب کنی و من پر پر بزنم و به تو دروغ بگویم که با زهرا رفته ام بیرون و به زودی می آیم خانه و تو دلت بگیرد و غرلندی بکنی و من گوشی را قطع کنم و بزنم زیر گریه از آنکه برای خوشحالی دیرترت همان چند دقیقه هم ناراحتت کردم و با زهرا بروم برای آشپزخانه , چراغ خانه مان- ضبط صوت بخرم چرا که شنیده بودم چند روز پیش که داشتی زیر لب آواز می خواندی گفتی دلت برای صدای شجریان تنگ شده و نوارهایت را چند وقتی است گوش نمی دهی چون همیشه در آشپزخانه ای و آنجا ضبط نداری , بعد بروم برایت لباس ها و کفش هایی را که نمی خریدی هر وقت خوشت می آمد از چیزی و به جایش برای من می خریدی , بخرم و بیایم خانه و به زحمت و هزار حیلت اینها را از تو قایم کنم و تو با من قهر باشی , چون نرفته ای خرید و هفت سینت آماده نیست و تخم مرغ ها را گذاشته ای سه تایی با بردیا رنگ کنیم و من دلم طاقت نیاورد و اعتراف کنم که کجا بودم و چرا نیامدم و تو بغلم کنی و ببوسیم و با هم برویم شهرک غرب خرید کنیم و تو برایم یک کیف سبز بخری که از دلم در بیاوری که چند دقیقه در کل عمرت با من بدخلقی کردی و... و مغزم داشت می نوشت که چه قدر حسرت همان چند ساعتی را می خورد که به خاطر شاد کردن خود تو , دلت را شکسته و چه قدر دلش می خواست که زمان بر می گشت و هیچ دقیقه ای از بودن با تو را از دست نمی داد , همین جاها بود که مغزم از اشکم فرمان برد و دیگر ننوشت و من باز هم خودم را از جهان بیرون کندم که...
مرد روبروییم در قطار زد روی پایم و گفت دخترم گریه نکن , بخند!
آمدم از خودم بیرون . و اشک مرد را دیدم که با اشک من ریخته بود. دیدم قطار دارد به سرعت به جلو می رود , آفتاب دارد با تمام قدرت می تابد و منظره به طرز عجیبی زیباست. و دیدم که تو در همه ی قطار ها و همواره , بامنی.
مغزم فرصت نیافت که نوشته اش را تمام کند , خندید , تو هم با او خندیدی .
تولدت مبارک بهار من!

کتایون
چیزی نمانده به بهار سال نود و یک

کتایون

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

جدایی

عیشتان را نمی خواهم منقص کنم. عیشمان را. از صبح در میان آب و آتش سرگرم جایزه ی اسکار اصغر فرهادی ام. مثل خیلی های دیگر. مثل همه ی شما. مثل هموطنانم. شاد و سرخوشم , و اشک ریختم بارها و اشک ریختم. بغض و اشکم اما , همه از شادی نبود. غم هم نبود , نمی دانم از چه بود , شاید شما بدانید. بیشتر از حرف های بی نظیر فرهادی , ویدئو های درآمده از هموطنانم در هنگام دیدن مراسم اشکم را ریخت. چیزی در دلم فرو می ریخت هر بار , اشکم هم با آن. و در میان ویدئو ها بیش از همه یکی مرا ویران کرد. آن یکی که چندین و چند نفر تنها یا دو تایی نشسته بودند پای لپ تاپ و مجازا مراسم را با هم می دیدند. خدا می داند از چند جای دنیا. خدا می داند چند جای دنیا جدا جدا نشسته ایم و صدایمان , فریادمان و بغضمان یکی است و شاید هیچ از هم خبر نداریم. خدا می داند چه قدر در این میان بهانه دستمان نیامده که صدای قلب یکدیگر را بشونیم که دارد با هم می تپد. و شاید حتی خدا هم نداند که این بهانه ها را چه کسی از ما گرفته.
آقای فرهادی حق داشت ! این جایزه فرای یک جایزه است , نه فقط برای آنکه او نماینده ی شکوهمندی بود برای ما ایرانیان در این غوغای جهان , برای آنکه ما , همه ی ایرانی ها , برای چند دقیقه هم که شده , از گوشه گوشه ی دنیا , دوباره هموطن شدیم!

کتایون
بیست و هفتم فوریه دو هزار و دوازده

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

دخت ایران

دختر ایران , که نسبش می رسد به کنعان , که سهراب بلند بالا از تنش بر آمد که پناه و جان من شود و زیبا روی و سرزنده بود و زنی بود به سان شیر و به هر حیلتی شده بود تا روی پا بود معلم باقی ماند, یک صندوقچه داشت , که راز بزرگ کودکی های ما بود. صندوقچه را نشانمان نمی داد و بی بهانه درش را نمی گشود. همیشه در صندوقچه اش چیزی برای هدیه دادن داشت. در خیال کودکی ام من گمان می کردم که صندوقچه چاهی بزرگ است و انتهایش آخر زمین است و از زمین تا آسمان در آن هدیه نهفته. تازگی ها صندوقچه را بی بهانه هم می گشود , چون چندان مرا نمی دید که هدیه ها را مخفی کند برای روز نامشخصی در ماه آبان, یا نوروز. از فرودگاه که می رسیدم دسته ی گلی روی میز خانه گذاشته بود با یادداشتی , که مرا می خواند سمت خانه اش و صندوقچه ی مخفی در آن و هدیه ای که هنوز هیجانی می آورد.
آن صندوقچه رازش برجا ماند و ایراندخت چون نمی توانست زمینگیر باشد , سوار هدیه ها شد و رفت به آسمان, تا دوباره بتواند روی پاهایش بایستد.


برای سهراب
سی ام بهمن ماه نود
کتایون