۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

دخت ایران

دختر ایران , که نسبش می رسد به کنعان , که سهراب بلند بالا از تنش بر آمد که پناه و جان من شود و زیبا روی و سرزنده بود و زنی بود به سان شیر و به هر حیلتی شده بود تا روی پا بود معلم باقی ماند, یک صندوقچه داشت , که راز بزرگ کودکی های ما بود. صندوقچه را نشانمان نمی داد و بی بهانه درش را نمی گشود. همیشه در صندوقچه اش چیزی برای هدیه دادن داشت. در خیال کودکی ام من گمان می کردم که صندوقچه چاهی بزرگ است و انتهایش آخر زمین است و از زمین تا آسمان در آن هدیه نهفته. تازگی ها صندوقچه را بی بهانه هم می گشود , چون چندان مرا نمی دید که هدیه ها را مخفی کند برای روز نامشخصی در ماه آبان, یا نوروز. از فرودگاه که می رسیدم دسته ی گلی روی میز خانه گذاشته بود با یادداشتی , که مرا می خواند سمت خانه اش و صندوقچه ی مخفی در آن و هدیه ای که هنوز هیجانی می آورد.
آن صندوقچه رازش برجا ماند و ایراندخت چون نمی توانست زمینگیر باشد , سوار هدیه ها شد و رفت به آسمان, تا دوباره بتواند روی پاهایش بایستد.


برای سهراب
سی ام بهمن ماه نود
کتایون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر