عیشتان را نمی خواهم منقص کنم. عیشمان را. از صبح در میان آب و آتش سرگرم جایزه ی اسکار اصغر فرهادی ام. مثل خیلی های دیگر. مثل همه ی شما. مثل هموطنانم. شاد و سرخوشم , و اشک ریختم بارها و اشک ریختم. بغض و اشکم اما , همه از شادی نبود. غم هم نبود , نمی دانم از چه بود , شاید شما بدانید. بیشتر از حرف های بی نظیر فرهادی , ویدئو های درآمده از هموطنانم در هنگام دیدن مراسم اشکم را ریخت. چیزی در دلم فرو می ریخت هر بار , اشکم هم با آن. و در میان ویدئو ها بیش از همه یکی مرا ویران کرد. آن یکی که چندین و چند نفر تنها یا دو تایی نشسته بودند پای لپ تاپ و مجازا مراسم را با هم می دیدند. خدا می داند از چند جای دنیا. خدا می داند چند جای دنیا جدا جدا نشسته ایم و صدایمان , فریادمان و بغضمان یکی است و شاید هیچ از هم خبر نداریم. خدا می داند چه قدر در این میان بهانه دستمان نیامده که صدای قلب یکدیگر را بشونیم که دارد با هم می تپد. و شاید حتی خدا هم نداند که این بهانه ها را چه کسی از ما گرفته.
آقای فرهادی حق داشت ! این جایزه فرای یک جایزه است , نه فقط برای آنکه او نماینده ی شکوهمندی بود برای ما ایرانیان در این غوغای جهان , برای آنکه ما , همه ی ایرانی ها , برای چند دقیقه هم که شده , از گوشه گوشه ی دنیا , دوباره هموطن شدیم!
کتایون
بیست و هفتم فوریه دو هزار و دوازده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر