۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

باغ من و بهار من

امروز صبح توی قطار , از بستر بیماری و تب چند روزه برخواسته با بدن خسته , با شیشه ی عینک در آمده از حدقه که در جیبم بود , و آفتاب تابان و هوایی که نشان از بهار داشت , به رسم هر بهار که بهانه دست خودم می دهم که برایت چیزی بنویسم , مغزم داشت برایت تند و تند چیزی می نوشت که باز دوباره طاقتم طاق شود که برسم به جایی آرام و بنویسمش روی کاغذ , که اشکم ریخت , نمی دانم از دل تنگ بود یا از بدن ضعیف که روحم را نیز ضعیف کرده بود , یا از بوی بهار که یاد روی تو و بوی تو را می آورد چرا که زاده ی نخستین روز بهاری و وجودت یعنی گرما و آفتاب و سبزی و پایان زمستان! و اشکم آن قدر اصرار کرد به آمدن که مغزم از نوشتن دست کشید. آی پادم را به راه کردم و مثل هر روز صبح تار داریوش دولت شاهی را گذاشتم در گوش. مثل هر روز و روزهای زیادی از این قریب به پنج سال که اینجایم , جدای از مکان و در فضای خودم. موسیقی در گوش و بی تفاوت و بی توجه به هر آن کس و هر چیزی که دور و برم است.حتی حوصله ی آن نیمچه توجه از سر حوصله سررفتگی را هم نداشتم و آن بازی را که می کنم با خود , که حدس بزن هر کدام از این مسافر ها کجا پیاده می شوند و در دل خود تحسین بی دلیل خود برای تئوری مسخره ای که دارم برای تیپ آدم هایی که در شهرهای مسیر حرکت هر روز من زندگی یا کار می کنند. گرچه حدسم غالبا درست است ! مغزم داشت برایت می نوشت که چه قدر به یاد روزهای آخر سال سال هایی است که به صرافت آن افتاده بودم که به هر ترفندی شده نگذارم تولدت در تولد بهار گم شود و در روزهای آخر اسفند مدام داشتم دست و پا می زدم که زنگ بزنم به دوستانمان که شب عید در خانه مان جمع شوند برای تولد تو , که تو از بهار و همه ی سال هم برایمان مهم تر بودی و تو نفهمی و بعد دنبال این باشم که برای تولدت چه بخرم که بیشتر خوشحالت کند و پدر هم در همین میان ها زنگ بزند که دخترم کادوی من را هم تو بخر که پدر هم می دانست هیچ کس به اندازه ی من نمی داند چه چیزی تو را خوشحال می کند و بردیا هم بگوید از طرف من هم بخر و تو هم زنگ بزنی که روز های آخر است و من می خواهم خرید عید را با تو بکنم و ماهی عید را تو انتخاب کنی و من پر پر بزنم و به تو دروغ بگویم که با زهرا رفته ام بیرون و به زودی می آیم خانه و تو دلت بگیرد و غرلندی بکنی و من گوشی را قطع کنم و بزنم زیر گریه از آنکه برای خوشحالی دیرترت همان چند دقیقه هم ناراحتت کردم و با زهرا بروم برای آشپزخانه , چراغ خانه مان- ضبط صوت بخرم چرا که شنیده بودم چند روز پیش که داشتی زیر لب آواز می خواندی گفتی دلت برای صدای شجریان تنگ شده و نوارهایت را چند وقتی است گوش نمی دهی چون همیشه در آشپزخانه ای و آنجا ضبط نداری , بعد بروم برایت لباس ها و کفش هایی را که نمی خریدی هر وقت خوشت می آمد از چیزی و به جایش برای من می خریدی , بخرم و بیایم خانه و به زحمت و هزار حیلت اینها را از تو قایم کنم و تو با من قهر باشی , چون نرفته ای خرید و هفت سینت آماده نیست و تخم مرغ ها را گذاشته ای سه تایی با بردیا رنگ کنیم و من دلم طاقت نیاورد و اعتراف کنم که کجا بودم و چرا نیامدم و تو بغلم کنی و ببوسیم و با هم برویم شهرک غرب خرید کنیم و تو برایم یک کیف سبز بخری که از دلم در بیاوری که چند دقیقه در کل عمرت با من بدخلقی کردی و... و مغزم داشت می نوشت که چه قدر حسرت همان چند ساعتی را می خورد که به خاطر شاد کردن خود تو , دلت را شکسته و چه قدر دلش می خواست که زمان بر می گشت و هیچ دقیقه ای از بودن با تو را از دست نمی داد , همین جاها بود که مغزم از اشکم فرمان برد و دیگر ننوشت و من باز هم خودم را از جهان بیرون کندم که...
مرد روبروییم در قطار زد روی پایم و گفت دخترم گریه نکن , بخند!
آمدم از خودم بیرون . و اشک مرد را دیدم که با اشک من ریخته بود. دیدم قطار دارد به سرعت به جلو می رود , آفتاب دارد با تمام قدرت می تابد و منظره به طرز عجیبی زیباست. و دیدم که تو در همه ی قطار ها و همواره , بامنی.
مغزم فرصت نیافت که نوشته اش را تمام کند , خندید , تو هم با او خندیدی .
تولدت مبارک بهار من!

کتایون
چیزی نمانده به بهار سال نود و یک

کتایون

۱ نظر: