۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داماد باد

عروسی من بود و این نخستین باری نبود که این خواب را می دیدم. بار اول وقتی بود که درسم تمام شد. داشتم تصمیم می گرفتم که بمانم یا برگردم. خواب دیدم در آخرین طبقه ی مجموعه ی دانشجویی ای هستم که سال اول را در آن گذراندم. در اتاق هدی. عروسی من بود. داماد نبود. من می خواستم فرار کنم , اما نمی دانستم چطور می توانم. پدر نبود , دنبال پدر می گشتم . امیدوارم بودم پدر بیاید و بگوید نمی گذارم و خلاص بشوم. پدر را پیدا نکردم , از خواب پریدم. بار دوم چندین ماه پیش بود. دولت هلند اعلام کرده بود که ویزای ایرانی ها را معلق کرده است تا اطلاع ثانوی به خاطر تحریم های جدید. عروسی من بود باز. داماد را نمی دانستم که کیست. در یک خانه ی بزرگ بودم که قدیمی بود و تاریک. دیوارهاش آبی رنگ بودند. اتاق در اتاق بود. خانه قشنگ بود اما نور نداشت. تمام دوستان هلندم در سالن بودند . خزر هم بود در یک اتاق دورتر.سمیع تمام ساز هایش را گرفته بود دستش و دهل می زد. برای شام کباب ترکی گرفته بودیم. دنبال پدر می گشتم. مضطرب بودم. دلم می خواست پدر بیاید و عروسی به هم بخورد. پدر اینبار آمد , گفتم عروسی من است. گفت هر کاری که دوست داری بکن , مبارک است.از خواب پریدم. بار سوم همین دیشب بود. ارز گران شده , تحریم های جدید تصویب می کنند علیه ایران , نوامبر انتخابات آمریکاست. بعضی ها می گویند شاید اسرائیل نوامبر تسهیلات هسته ای را بزند. عروسی من بود. همه ی فامیل هم بودند. حتی آنها که در ایران اند. می رقصیدند , من حالم بد بود. داماد نمی دانستم کیست دوباره. پدر هم نبود. بردیا هم نبود اینبار. از در سالن بیرون زدم که پدر را پیدا کنم. دیدم در یک پادگانیم. یک حیاط بزرگ خالی از درخت داشت پادگان . آسفالت بود با یک در آهنی بزرگ. همه ی مهمان ها سوار مینی بوس هایی شدند که رنگ سبز تانک را داشتند. من دنبال پدر می گشتم. نمی گذاشتند از در مینی بوس پیاده شوم. می گفتند تو دیگر ازدواج کردی.باید بمانی. من قبول نکردم. جیغ زدم و گریه کردم و به زور از در زدم بیرون. درهای مینی بوس ها را باز می کردم , مهمان های عروسی نشسته بودند با لباس های مهمانی و تفنگ در دست. مینی بوس ها داشتند راه می افتادند. وقت نداشتم در همه را باز کنم. رسیدم به یکی و راننده گفت که دارد می رود و نمی گذارد بروم تو. جیغ کشیدم , ناله کردم , فریاد زدم , گفتم من باید پدرم را پیدا کنم. در را باز کرد. پدر ایستاده بود داشت پای تخته درس می داد.صدایش کردم برنگشت. از خواب پریدم یک بطری آب خوردم و تلفن را برداشتم که زنگ بزنم به پدر.

کتایون
چهاردم اکتبر دوهزار و دوازده
دلفت



  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر