۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

silence

She said:" Listen I don`t want to talk about it"
and now he is listening, and she is not saying anything...

Katayoun
No refrence

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

به بردیا


مادر!پسرت سی ساله شد. همان پسر کوچکی که آرامشش را از تماشای درخت و ماه می گرفت وقتی هنوز آن قدر بزرگ نشده بود که سخنی بگوید. همانی که ماه و درخت را شعرها کرد در کوچکی اتاق و بزرگی دنیایش و جایزه برد و معلمش برای همیشه دفترش را با دست خط کودکیش پیش خود نگاه داشت و تو برای نداشتن دست نوشته های پر احساس نرمش غبطه ها خوردی. همانی که پدر بر گرده ی خود می نشاندش و خبر می خواند و در نه سالگی به این صرافت افتاد که دلایل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را کتابچه ای کند. همان کتابچه ای که هنوز در میان مهمترین مدارک زندگی پدر , جا خوش کرده است. همانی که دفترچه ی نقاشی اش به بزرگی تمام دیوارهای خانه بود و اندیشه اش مرزی یافت ورای همه ی دیوار ها , درست مثل پدر.همو که دست خواهر کوچکش را از همان کودکی تا الان , هیچ گاه رها نکرده است. همو که پناه من است. همو که آزردگیم پایان جهان است برایش و خنده ام زیباترین قهقهه ی دنیا. همو که جان من است!
مادر! سیاست مدار شاعر ما
گردن افراشته و استوار
در پناه امن آغوش جاودانت
در سایه ی کوه وار پدر
دست در دست خواهرش , قدم بر راه بزرگان گذاشت!
به بردیا
برای سوم آذر هشتاد و نه

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

هم سایه

یه مغازه ته کوچمون بود. یعنی هم مغازه بود , هم غذا فروشی.همون مغازه ای که پدر که می آد این جا ,به هر بهانه ای, هر روز می ره اونجا. نمی دونم واسه این می ره که همزبانمونن یا بابت خوش خلقی فروشنده. فروشنده یه بار گفته بود که خونشم همون جاست, گفته بود اینجا هم همسایه شدیم.
امروز ظهر , مغازه و خونه ی همسایمون , درست مث کشورشون , سوخت!
دل من و بردیا و پدر هم!


به همسایه ی افغانم
کتایون

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

قطار

ذهنم هزار جا رفت. به تو فکر کردم. به پدر فکر کردم. به بردیا فکر کردم.به اینکه دوباره زود تاریک می شه. به اون بادهایی که آدمو می بره. به پاییز اینجا که مثه زمستونه. دلگیره. به انگیزه هام. به کارایی که دوست دارم بکنم و نکردم. به اینکه درستم یا غلط. به اینکه چند وقته خوب ساز نمی زنم. به کلاس زبان جدید. به اینکه چه قدر طول می کشه بفهمم کناریم داره چی می گه پای تلفن. به صدای عود انور براهم توی جواهر آبی که فهمیدنش زبان نمی خواد. به تو. به مکعب های تز فوق لیسانسم که کاش محافظه کار نبودم و مکعب نبودن. به استاد سازه ی تلخ زبان که کوه و نفهیده و فکر می کنه استاده. به البرز. به اورامانات. به قصه ی گم شدن دوستام توی کوه های کردستان. به اینکه اسم اون خطی که بالای کوه ها رو به هم وصل می کنه چی بود؟ به ده سال دیگه. که حتما سر جایی که می خوام و درسته وایستادم. به تو. به اینکه تارسیدم موبایل و بزنم به شارژ. به اینکه اگه گوشی رو برنداری چه قدر دلم بگیره. به صدای این آقاهه که ایستگاه ها رو می گه. به بی تابی برای رسیدن. به بچگی. به راه اصفهان. به جاده ی چالوس. به پدر که می گفت به جای کامیون ها به قشنگی جاده نگاه کن. به آذر که میوه پوست می کند می داد دستمون. به بردیا که از چاقوی توی دستش عصبانی می شد که مبادا جاییش رو ببره.به دوستی که می گفت قطار بده , آدم زیاد فکر می کنه. به اینکه بلند پوزخند زدم.به اینکه سه روز تو هفته باید این راه و بیام و برم. به بی تابی. به اینکه اسم شهرمونو و که می گه آقاهه چه قدر آروم می شم. به اینکه تو منتظرمی حتما. به اینکه برام خواهی خوند می دود زندگی خواه و نا خواه. و خواهی گفت که ریتم شعر عین صدای قطاره. به اینکه ازم می پرسی بار اولی که اینو برام خوندی کی بود. به مغز آشفته ی من. به صدای آقاهه که بالاخره اسم شهرمون و گفت . به اینکه بالاخره به آرامش رسیدم. به تو.

کتایون
هفتم سپتامبر دو هزار و ده

به بهانه ی دوم اکتبر

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هر دم از دیده فرو می ریزد

نمی دونم پدرهامون چه قدر گریه کردن تا حالا. از همون بچگی بچگی , تا همین امروز امروز. توی دوران انقلاب , وقتی تیر از کنار گوششون رد شده و لابد خورده به نفر پشتی. وقتی رفتن زندان. وقتی دوستاشون رفتن زندان. وقتی دوستاشون کشته شدن. وقتی جنگ شده. وقتی جوونا کشته شدن. وقتی ایران فرو رفته تو ی سیاهی .وقتی بچه هاشون رفتن از ایران. وقتی جووناشون نرفتن از ایران وکودتا شده. وقتی بچه هاشون کشته شدن...
از من بپرسی می گم هیچ وقت. می گم اون چین های روی پیشونی هاشونم کمال الملک با یه قلم موی نرم کشیده.
اونوقت نمی دونم چرا من تموم این یکسال و نیم , به هر تلنگری زدم زیر گریه.
اونوقت نمی دونم چه جوری ممکنه بچه ی من , یه روزی حداقل خیال کنه , که من هیچ وقت گریه نکردم !

کتایون

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

پدر

صدام کرد که تلفنت زنگ می زنه , پدره. دویدم از پله ها پایین. تا وسط پله ها دویده بود بالا. الو. ساکت شدیم. پاهامون لرزید. بغض کردیم. نفسامون حبس شد.نشستیم روی پله .حتما پدر هم منو می دید که نشستم کنارش , که اصلا بچه شدم و نشستم روی پاش!
.صدای پر سیمرغ از گلوی همایون روشن و شفاف تا اینجا خودشو رسونده بود که به ما ثابت کنه موسیقی والاترین پیوند جهانه

کتایون
دلفت

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

زندگی

نزدیک به سه سال است اینجا زندگی می کنم.کشورشان را دوست ندارم. فصل ندارد. روز و شبشان معلوم نیست. با نور نمی توانی بفهمی ساعت چند است. اغلب سرد است. بادهایش به تندی معروفند. یکبار حتی خود من را باد برد. از روی دوچرخه انداخت زمین. یک مشت خاک هم پاشید به چشمم. امتحان داشتم. اشکم در آمد.از ماشین هم که خبری نیست. همه با دوچرخه جابه جا می شوند. انگشت شمار می بینی در اطرافت که زندگیشان بر پایه ماشین باشد. اصلا همه شبیه همند. بقال و چقال و معمار و بنا و استاد و منشی نداریم. همه یک جور می پوشند و می خورند و سفر می کنند.پیچیدگی ندارند.اصلا به نظر خنگ می رسند. آخر جمعیتی هم ندارد این شهر.ساکنین و سگ ها و گربه ها و آن یک دانه خوک آن خانوم چاق و همه ی ما دانشجویان را جمع بزنی و بنشانی رو صندلی های استادیوم آزادی , کلی جا اضافه می آید.تازه فکر کنید زن ها را راه ندهند استادیوم و سگ ها هم عبور و مرورشان حرام باشد! دیگر چیزی نمی ماند! زبانشان! زبانشان زشت ترین زبان دنیاست شاید. گوش آزار است. به جز خودشان و یکی دو تا مستعمره و بخش کوچکی از کشور همسایه , هیچ کس به این زبان صحبت نمی کند. ادبیات اصلا واژه ی غریبیست برای اینجا. تازه ما آمده ایم در یک محلی خانه گرفته ایم که سر کوچه روی یک تابلوی راهنمایی رانندگی عکس بچه و توپ و خانه کشیده. از زبانشان که چیزی نمی فهمیم اما نشانه می گوید محله ای است خانوادگی. نه فقط نشانه که این را محلی ها هم نشانمان دادند.هر بار در خانه را باز می کنم حداقل یک نفر هست که رد بشود و با آن زبانی که جز چند کلمه اش به کلی برایم نا آشناست بگوید روز به خیر. روز خوبی داشته باشید. حتی چند بار در زدند همسایه ها.دختر و سگش از من نقاشی درخت مرتضی ممیز را که به رسم اینجایی ها چسبانده بودم پشت شیشه ی آشپزخانه رو به بیرون , می خواستند,دختر گفت هر روز رد می شود و نگاهش می کند.چند وفت پیش زن پیری در زد که رزهای کنار خانه تان چه قدر قشنگ است. زبانم قاصر بود که بگویم من نکاشتم , همسایه ی روبرویمون کاشته. که بگویم هر روز همسایه ی روبرویمون آب می دهد به بنفشه ها و رز های جلوی خانه ی ما و گاهی هم می ایستد به صحبت و عکس نوه و بچه هایش را –البته به گمان من- می اورد نشان می دهد و من باز هیچ نمی فهمم و به فارسی می گویم چه قدر خوشگل است نوه ات یا دخترت شبیه خودت شده. زبانم قاصر است که به بچه هایی که جلوی در خانه ام بازی می کنند و گاه گاهی سرشان را می چسبانند به پنجره ی خانه ام کنار میزی که پشت کامپیوتر نشسته ام و اخبار ایران را می خوانم بگویم کودکان احساس! جای بازی اینجاست! شعر که سهل است! سلام هم نمی توانم بگویم!از این همه شعری که در ذهنم دارم , هیچ نمی توانم به گوش بچه ای بخوانم که از بر کند! به پیرمرد هم نتوانستم امروز بگویم.
وقتی ایستاده بودم در ایستگاه غریب ترم با زبان دست و پا شکسته برایم گفت که فوتبال که تمام بشود زندگی اش دوباره بی برنامه می شود . گفت که دارد می رود آن سر شهر به بهانه ی رسیدن به قصابی بهتر . پیرمرد راهش را دور کرده بود که زندگی کند!نتوانستم به پیرمرد بگویم که من راهم را چه قدر دور کرده ام که...نتوانستم به پیرمرد بگویم خانه ام کجاست! ترم آمده بود. سوار ترم که می شدم صدایش را شنیدم که می گفت روز خوبی داشته باشی.

کتایون
هفتم جولای دو هزار و ده
دلفت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

به خاطر یک لبخند

کسانی بلند بلند می خندیدند در قطار و من خشمگین از خنده ی مستانه شان زیر لب بد و بیراه می گفتم .دریافتم هر که می خندد یا آوازی می خواند و صدایی شادمانه از خود سر می دهد من نه خوشحال که خشمگین می شوم! اما اگر اشکی بچکد از گونه ی کسی یا اخمی بر چهره اش نشسته باشد همدردم و مهربان !
یاد تو افتادم مهربان. یاد اینکه هر جوانی در خیابان می خندید شادمان می شدی چرا که می پنداشتی شبیه بردیاست و هر دختری که می گذشت و به نظرت خوش می آمد به قربان و صدقه بر می آمدی که شبیه من است ! حالا سالیست که همه ی دختران و پسرانت در خیابان جان بر دست گرفته اند ساکت و آرام . هیچ کس مستانه نمی خندد اما همه ی پسران عین بردیا یند , همه ی دختران درست شبیه من! امسال کمتر از هر سال از نبودنت غبطه خوردم. مدام فکر مادران آنانی بودم که جان شیرین را به آسانی گذاشتند کف خیابان. و من به تو فکر می کردم که همه ی مادران مادرم بودند! و من به تو فکر می کردم که مادر همه شان بودی بی گمان. و من تاب آن که تو آن همه غم داشته باشی , نداشتم! و من طاقت آنکه تو داغ آن همه فرزند رابر سینه ی همیشه جوشانت بنهی , نداشتم , ندارم مهربان ترین!
من اینجا خارج از گود نشسته ام, کنار بردیا. هیچ خطری تهدیدم نمی کند. هوا سرد است اما در عوض دود ندارد. پدر و چندین نفر دیگر هم اگر بیایند اینجا , آشنای چندانی نمی ماند برایم در آن خاک. اما چیزی ورای این و آن مرا می کشاند به آنجا! چیزی که باعث می شود با هر روز دوری از آنجا ترس برم دارد که مبادا آن قدر دور بشوم و دور که دیگر هیچ ندانم چه می گذرد در آن هوا و خاک و آسمان و کوه! چیزی خیلی عمیق! عمیق تر از اینکه فاصله بتواند خدشه ای بر آن بیندازد!
سرچشمه ی همه ی شادی های من! خنده روی زیبا! دلم می خواهد تمام بردیا ها و کتایون های آن دیار بخندند فقط و فقط برای آنکه تو گمان کنی شبیه مایند و همچنان و جاودان , بخندی!
مادر من! وطنم!

کتایون
روز تلخ از اردی بهشت
دلفت

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

هر کسی از ظن خود شد یار نوروز

اینجا که ما هستیم شاید بهار نیاید. اگر هم بیاید بدان قدرتی نیست که در ایران می آید. اما بهار , بهار است. پاییز و زمستان و تابستان نیست که بشود از خیرش گذشت. سال می گردد. زمین تازه باید بشود.از سر سفره هامان سبزه باید بروید. خاله لیلا سمنو باید بپزد.
اینجا که ما هستیم از خاله لیلا دور است و از آفتابی که سبزه را برویاند , از کوچه های شهرمان و از سر پل ها و بازارها. پس دست و پا می زنیم. بلند می شویم و صفحه های فیس بوک را می گشاییم. یکی دست بر آورده به آسمان و می گوید مگر نه اینکه هر کجا باشم مال منی , به آفتابی که در سینه داری بگو بتابد بر سر سبزه های من.
دکمه ی لایک.
تاریخچه ی نوروز را در فیلم کوتاه نه چندان خوبی به اشتراک می گذاریم.
دکمه ی شیر.
بلند می خوانیم نرم نرمک می رسد اینک بهار. می گذاریم شاملو در گوشمان زمزمه کند "چون ابر به نوروز رخ لاله بشست , برخیز و به جام باده کن عزم درست" و گوش می سپاریم تا شجریان جانمان را برباید.
مو بر تن راست و دکمه ی لایک.
می رویم سراغ فرهاد و بوی عید را از مانیتور می شنویم. سیما بینا را وادار می کنیم هزاران بار دیگر هم در یوتیوب بخواند آی بیا که نوروزه.
هیجان نوروز و دکمه ی لایک.
نوروز شنبه است. پس درس و امتحان نداریم. خانواده ی فیس بوکیمان را خبر می کنیم. برنج می خریم و نگاهی به ذخیره ی سبزی خشک پلویی می اندازیم. روی صفحه ی پارازیت می نویسیم نوروزیت را اینترنتی چه طور می شود دید. می نویسیم عید است و آخر گل و یاران در انتظار...
خودمان هم دکمه ی لایک را می زنیم.
می نویسیم سال صبر و استقامت و تاکید می کنیم که بهار در راه است. به تقویم فارسی فیس بوکمان خیره می شویم. دوست داریم این هفته احساس معلقی انتهای اسفند را داشته باشیم. درس ها عقب می مانند. ثمین باغچه بان می شنویم و زیر لب زمزمه می کنیم نوروز تو راهه.
دکمه ی شیر.
جدل می کنیم بر سر حقیقت ماهی قرمز بر سر سفره هایمان. هیچ چیز را نمی خواهیم ازمان بگیرند. می نویسیم تاب نرم رقص ماهی در بلور آب.
دکمه ی ریفرش.
حاجی فیروز را سبز می کنیم , بعد پشیمان می شویم و دوباره قرمزش می کنیم. می گذاریم در خیالمان برقصد سر چراغ قرمز به سمت خانه ی مادربزرگ.
کامنت می گذاریم برای عکس حاجی قرمز که سالی یک روز است.
نوروز جهانی شده. توی تقویم برای همه می نویسند شروع بهار. لینکش را همه مان با غرور می گذاریم. یاد هم نوروزی هایمان می افتیم.به جای مرغ سحر, عالیم قاسیمف می خواند, صدای بهار آمده است و تار وجود می نوازد با صدایش.
دکمه ی لایک را که می زنیم هنوز صدای بهار می آید.

خانه را باید بتکانیم. غبار می روبیم از خانه همچنان که از راه دور وطن.
بهار می آید.
و ما با تمام چهارصد و اندی دوست فیس بوکمان , سر یک سفره نشسته ایم..

کتایون
بیست و پنجم اسفند ماه هشتاد و هشت
دلفت

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

تاب نرم رقص ماهی

سواد من به آنجا نمی رسد که چرا و چگونه چیزی و موجودی خودش را بر سر سفره ی هفت سین نشانده. یا اینکه کی شین ها سین شده اند و شراب ها سرکه.فقط از یک چیز مطمئنم. از اینکه بیست و شش سال است پای یک سفره ی رنگین می نشینم به شادی شروع سالی رقم خورده به یمن آفتاب. تخم مرغ ها را رنگین می کنم که باروری را به تماشا بنشینم در آنها و هنوز سال هاست دل بسته ام به اینکه لحظه ی تحویل سال تخم مرغ تکانی بخورد کوچک جلوی آینه , یا که ماهی های کوچک تکانی بدهند به دمشان. و بعد که کلامی نه از زبان من را خواند صدای مردی-که صدایش هنوز قلبم را می لرزاند- آن شیپور بنوازد و من روی گرد سفره نشستگان را که هر سال بیش و بیشتر می شوند ببوسم و انگشتی در سمنو کنم تا کامم شیرین شود برای تمام سال. بعد بدوم به سمت مخفیگاه هدایا و هیجانات که فرو کشید خیره شوم به تنگ آب. حیات ماهی قرمز کوچک را هر که از هر جا می خواهد گو بر سر سفره ی من نهاده باشد. دلم می خواهد اگر روزی فرزندی داشتم و برایش سیاوش کسرایی می خواندم وقتی رسید به "تاب نرم رقص ماهی در بلور آب", یاد سفره ای بیفتد جاویدان هر سال و به او بسپارم مواظب ماهی کوچک باشد که با سهراب می رویم درکه و می سپاریمش به رودخانه...

کتایون

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

به یاد آر

یادم نیست چه کسانی در زندانند و چه کسانی بیرون. یادم نمی آید...هر چه به مغزم فشار می آورم فایده ای ندارد. نام ها گم شده اند. گاهی خبری می خوانم که کسی سخنی گفته و راهی یا مجله ای گشوده و با حیرت خیره به مانیتور می شوم که مگر در زندان نیست؟ حتما ایران را ترک کرده... اروپاست یا آمریکا یا کانادا؟ نکند حبس خانگی باشد ...
یادم نمی آید خودم در زندانم یا بیرون...


کتایون

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

ما همه با هم هستیم

من هر روز در بند می شوم.
ضربه ای سهمگین می خورد هر روز صورتم از یک دست پلید.
درد دارم.
شاه سیاه شطرنج خیالی خوش دارد که بایستد با چند سرباز سپاهش تنها بر آن عرصه ی بی مقدار سیاه و سفید و هیچ نمی داند که بر گرد آن, گستره ی بی وسعتی از دشت است.
و دشت سبز است.
و هیچ نمی داند که بر گردش دامنه ی بی انتهایی از کوه است.
و کوه سخت است!
و جوشانی زمینش از رود ی است که سخت شور است.
اشک است!
قفسی ساخته در کنجی و به گمانش دربند کرده زیباترین فرزندان آفتاب را
اما نمی داند خورشید از دل ما می جوشد که گرم است.
بندت بند نمی شود تاریک!
ظلمت رنگ نمی شود ظالم
قفست جدا نمی کند سلاخ!
... ما همه با هم هستیم


کتایون

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

تولدت مبارک

بالا بلند!
آسمان رنگ تو است!
زمین پا جای پایت می گذارد!
زلالی!
پاکی!
درستی!
حقی!
بزرگی!
کوهی!
گرمی!
دشتی!
آبی!
نوری!
رنگی!
تمام جهان منی!
پدری...

به بهانه ی سیزدهم بهمن

کتایون

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

من اما...

مادرم تاریخ خوانده بود . پدرم شهر می سازد. خانه ام اما در جاییست که تاریخی ندارد و شکلی نیست که من به سال ها پرورانده ام در سر از شکل و خیال شهر. برادرم مسحور پرواز پروانه ای شده است که در دوردست پر می زند و روز و شب پر می زند عین پروانه ,که به نظم در آورد آشفتگی های زمان را.من اما نمی دانم چه می خواهم. نشسته ام نوری می گذارم روی سر رهرویی در فضایی که موجودیتی ندارد و شک ندارم که رهرو از آنجا هرگز نخواهد گذشت.جعبه ی اتصالم به جهان را وصل کرده ام به یک بلندگو و یکی بلند بلند دارد می خواند. سازم را گذاشته ام کنار کتابی به سعی سایه و از میانشان پی خورشید می گردم. اتصالم به شبکه ی جهانی را دزدیده ام از همسایه ام که دیرینگی اتصالش به جهان نه مثل من, به تولد مسیح بر می گردد. سال من را خورشید می گرداند اما.و من ,از میان سایه و سازم ,پی چیزی می گردم.

کتایون
دلفت