من هر روز در بند می شوم.
ضربه ای سهمگین می خورد هر روز صورتم از یک دست پلید.
درد دارم.
شاه سیاه شطرنج خیالی خوش دارد که بایستد با چند سرباز سپاهش تنها بر آن عرصه ی بی مقدار سیاه و سفید و هیچ نمی داند که بر گرد آن, گستره ی بی وسعتی از دشت است.
و دشت سبز است.
و هیچ نمی داند که بر گردش دامنه ی بی انتهایی از کوه است.
و کوه سخت است!
و جوشانی زمینش از رود ی است که سخت شور است.
اشک است!
قفسی ساخته در کنجی و به گمانش دربند کرده زیباترین فرزندان آفتاب را
اما نمی داند خورشید از دل ما می جوشد که گرم است.
بندت بند نمی شود تاریک!
ظلمت رنگ نمی شود ظالم
قفست جدا نمی کند سلاخ!
... ما همه با هم هستیم
کتایون
i like it
پاسخحذفکتایون نمی دونستم می نویسی...و چه خوب می نویسی.
پاسخحذفند.مرید !
ما سبز،
پاسخحذفامیدوار،
خندان،
اشک در چشم،
در پرواز،
استوار،
مانا
...و زنده ایم
ما بی شماریم