۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

هم سایه

یه مغازه ته کوچمون بود. یعنی هم مغازه بود , هم غذا فروشی.همون مغازه ای که پدر که می آد این جا ,به هر بهانه ای, هر روز می ره اونجا. نمی دونم واسه این می ره که همزبانمونن یا بابت خوش خلقی فروشنده. فروشنده یه بار گفته بود که خونشم همون جاست, گفته بود اینجا هم همسایه شدیم.
امروز ظهر , مغازه و خونه ی همسایمون , درست مث کشورشون , سوخت!
دل من و بردیا و پدر هم!


به همسایه ی افغانم
کتایون

۱ نظر: