یه درخت خرمالو توی حیاطمون داشتیم . همسایمون همش نگران گنجیشگ ها بود که نخورن از خرمالوهاش , یا علف های هرز که تنشنو نگیرن . یه روز که همه ی علف های هرز و می سوزوند , درخته هم سوخت . بردیا زنگ زد به من , گفت نمی تونه بره توی خونه , حیاط سوخته . اون قدر گریه کردم که همه فکر کردن کسیم مرده . بعدا فکر کردم درخت که نمی میره , درست مثل مادر!
الان مادر مواظب خرمالو هاست حتما , که اونایی که شیرنن و جدا کنه من بخورم , گس هاشو خودش. می گفت دوست داره. هنوز نمی دونم دوست داشت یا می خواست دهن من گس نشه.
گنجشک ها هم امروز مث من دهنشون شیرین ه و آوازشون تلخ.
تقدیم به همایون که ندیدمش ولی "درخت چند تایی خرمالو داشت... همون اندازه ی گنجشک ها"ش منو برد توی خونم
کتایون
من امروز توی گوگل دنبال چیزی میگشتم که این رسیدم به این وبلاگ. و شعری که تاریخ چهار ماه پیش رو داره...
پاسخحذفحالا مدام با خودم تکرار میکنم
«من بودم یا تو؟...»