...
من هرگز کمتر از امشب آزاد نبوده ام
و کمتر از امشب تنها
رهگذر در آنجا در پیاده رو ,
بیرون از من نیست که حرکت می کند و می گذرد
گمان می کنم اگر با صدای آهسته صحبت کنم , او صدای مرا می شنود
من که اندیشیدن او را می شنوم , زیرا او جای دیگری نیست,
من نیز در اویم , شور واحدی ما هر دو را به پیش می راند
هر حرکتی که او می کند , مرا تکان می دهد
تن من اهتزاز کوچه است
راز تازه می خواهد دست و پای ما را ببندد
این رهگذر با هزاران رشته به من بسته است
چنگک ها در گوشت تنم فرو می روند و می گزندش
او در میان مه , دستش را بالا می برد
ناگهان
چیزی بسیار قوی و نامعلوم
بازوی مرا که چندان مقاومتی نمی کند می گیرد و بالا می برد
من برده ی خوشحالی مردانی هستم که نفس شان
در اینجا موج می زند
خواست آنها در رگ های من جاری می شود
آنچه منم به تدریج ذوب می شود...
اندیشه ی من از خلال جمجمه ام قطره قطره
نفوذ می کند و به هنگام بخار شدن
به تشعشعات مغز برادران می پیوندد
...
و آمیخته ی روان های همانند ما
شطی الهی می سازد که شب در آن منعکس می شود
من همدلی کمی هستم که نرم می شود
هیچ چیز احساس نمی کنم جز آنکه کوچه واقعی است
و من بسیار مطمئنم که به من می اندیشد
از زندگی همداستان-ژول رومن
کتایون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر