اتاق فرسوده است
آینه کدر شد
صورت من کو ؟
من با این صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنیدم
دشنام دادم
دشنام شنیدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سیر شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفید شدم
خوابیدم
بیدارشدم
مادرم را صدا کردم
تو را صدا کردم
جواب دادم
خواب رفتم
عینک زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در اینه نگاه کردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهی را نان دادم
می دانستم صورت من
صورت توست
سه دقیقه مانده به ساعت چهار
اینه کدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زنی در آستانه ی در نشست
اینه کدورت داشت
به صورتم نگاه کرد
می خواست خودش را
در اینه ببیند
مرا باور کرد
مرا صدا کرد
می خواستم از دور کسی مرا ببیند
تا برای دیگران بگوید
تا کدر شدن اینه
من لبخند داشتم
زن سکت زن صبور
با سکوت ابریشمی
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برمیخاست
آماده بودم
در صبح
برای ریختن باران
در لیوان گریه کنم
از شما هراس ندارم
که به من تو بگویید
فقط صورتم را به دیگران بگویید
که لبخند داشت
لبم سفیدی بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رویا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسی دارم
حافظه دارم
خستگی دارم
سردی دارم
گرمی دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
یک چمدان دارم
یک سفر دارم
یک پاییز دارم
یک شوخی دارم
لباسهای من کهنه نیست
ولی در چمدان بسته نمی شود
یک تکه قالی دارم
آسمان نیست
ابری است
آبی است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
یک پرتقال دارم
برای تو
عینک دارم
شیشه ندارد
نه سفید نه سیاه
برای چهارفصل است
یک لیوان از باران دارم
ناتمام است
شکسته است
یک جفت جوراب آبی دارم
دریا را دوست دارم
کار نمی کند
سه دقیقه مانده به چهار را
نشان می دهد
اگر اینه را بشکند
اگر گل نیلوفر دهد
اگر میوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سیاه بداند
اگر شمعدانی در اینه
کوچک تر شود
من کوچک می شدم
احمدرضا احمدی
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ آبان ۵, سهشنبه
پارادوکس
احساس خفگی ام از پی یک حس بزرگ رهایی می آید.مطمئن نیستم ولی به گمانم به هم مربوطند.همه چیز از یک به اشتراک گذاشتن فاش شروع می شود ... فاش یعنی رها... فاش یعنی شفاف. به اشتراک گذاشتن هر چیزی هم نه, به اشتراک گذاشتن سبکی زندگی. زندگی هم حتی نه ,یک بخش کوچک خیلی خیلی سبک . خیلی خیلی سبک یعنی بدون دلیل و منطق ,یعنی بدون بار, یعنی بدون ترس , یعنی از آن خود. و وقتی چیزی از آن خود را به اشتراک می گذاری شاید دیگر از آن تو نباشد . یا اگر باشد , آن قدر ها سبک نباشد. خانم ترکی که لالایی می خواند را چند ساعتی به هیچ کس نگفتم, گرچه از جایی آمده بود به اشتراک عموم گذاشته و خیلی ها شنیده بودند. صدای آهنگ را زیاد نمی کردم تا کسی نشنود با آنکه دوست داشتم صدای زن تمام جهانم را تسخیر کند و شاید کرده بود حتی.
دلم می خواهد نوشته را نا تمام بگذارم... سبک...
کتایون
بیست و هفتم اکتبر دو هزار و نه
دلفت
دلم می خواهد نوشته را نا تمام بگذارم... سبک...
کتایون
بیست و هفتم اکتبر دو هزار و نه
دلفت
۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه
تا یادم نرود...
در قطار
می دود آسمان
می دود ابر
می دود دره
و می دود کوه
می دود جنگل سبز انبوه
می دود رود
می دود نهر
می دود دهکده
می دود شهر
می دود می دود دشت و صحرا
می دود موج بی تاب دریا
می دود خون گلرنگ گلها
می دود فکر
می دود عمر
می دود ،می دود ، می دود راه
می دود موج و مهواره و ماه
می دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه ای می نشینم ؟
از ژاله اصفهانی وبه خاطر ای آزادی عطا الله مهاجرانی
می دود آسمان
می دود ابر
می دود دره
و می دود کوه
می دود جنگل سبز انبوه
می دود رود
می دود نهر
می دود دهکده
می دود شهر
می دود می دود دشت و صحرا
می دود موج بی تاب دریا
می دود خون گلرنگ گلها
می دود فکر
می دود عمر
می دود ،می دود ، می دود راه
می دود موج و مهواره و ماه
می دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه ای می نشینم ؟
از ژاله اصفهانی وبه خاطر ای آزادی عطا الله مهاجرانی
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
هم گاه , هم بی گاه
...
من هرگز کمتر از امشب آزاد نبوده ام
و کمتر از امشب تنها
رهگذر در آنجا در پیاده رو ,
بیرون از من نیست که حرکت می کند و می گذرد
گمان می کنم اگر با صدای آهسته صحبت کنم , او صدای مرا می شنود
من که اندیشیدن او را می شنوم , زیرا او جای دیگری نیست,
من نیز در اویم , شور واحدی ما هر دو را به پیش می راند
هر حرکتی که او می کند , مرا تکان می دهد
تن من اهتزاز کوچه است
راز تازه می خواهد دست و پای ما را ببندد
این رهگذر با هزاران رشته به من بسته است
چنگک ها در گوشت تنم فرو می روند و می گزندش
او در میان مه , دستش را بالا می برد
ناگهان
چیزی بسیار قوی و نامعلوم
بازوی مرا که چندان مقاومتی نمی کند می گیرد و بالا می برد
من برده ی خوشحالی مردانی هستم که نفس شان
در اینجا موج می زند
خواست آنها در رگ های من جاری می شود
آنچه منم به تدریج ذوب می شود...
اندیشه ی من از خلال جمجمه ام قطره قطره
نفوذ می کند و به هنگام بخار شدن
به تشعشعات مغز برادران می پیوندد
...
و آمیخته ی روان های همانند ما
شطی الهی می سازد که شب در آن منعکس می شود
من همدلی کمی هستم که نرم می شود
هیچ چیز احساس نمی کنم جز آنکه کوچه واقعی است
و من بسیار مطمئنم که به من می اندیشد
از زندگی همداستان-ژول رومن
کتایون
من هرگز کمتر از امشب آزاد نبوده ام
و کمتر از امشب تنها
رهگذر در آنجا در پیاده رو ,
بیرون از من نیست که حرکت می کند و می گذرد
گمان می کنم اگر با صدای آهسته صحبت کنم , او صدای مرا می شنود
من که اندیشیدن او را می شنوم , زیرا او جای دیگری نیست,
من نیز در اویم , شور واحدی ما هر دو را به پیش می راند
هر حرکتی که او می کند , مرا تکان می دهد
تن من اهتزاز کوچه است
راز تازه می خواهد دست و پای ما را ببندد
این رهگذر با هزاران رشته به من بسته است
چنگک ها در گوشت تنم فرو می روند و می گزندش
او در میان مه , دستش را بالا می برد
ناگهان
چیزی بسیار قوی و نامعلوم
بازوی مرا که چندان مقاومتی نمی کند می گیرد و بالا می برد
من برده ی خوشحالی مردانی هستم که نفس شان
در اینجا موج می زند
خواست آنها در رگ های من جاری می شود
آنچه منم به تدریج ذوب می شود...
اندیشه ی من از خلال جمجمه ام قطره قطره
نفوذ می کند و به هنگام بخار شدن
به تشعشعات مغز برادران می پیوندد
...
و آمیخته ی روان های همانند ما
شطی الهی می سازد که شب در آن منعکس می شود
من همدلی کمی هستم که نرم می شود
هیچ چیز احساس نمی کنم جز آنکه کوچه واقعی است
و من بسیار مطمئنم که به من می اندیشد
از زندگی همداستان-ژول رومن
کتایون
۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه
دیگه بزرگ شدی
یعنی پسرک را کشتند؟ نوشته بود غزل.
صدای شاملو پیچیده بود تو اتاق... "مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد , اینو یکی می گفت که سر پیچ خیابون وایستاده بود".
می گن سپیده که زده , صندلی رو پدر و مادر مقتول از زیر پاش کشیدن.
می گن دیگه بزرگ شده بود , می شد کشتش
کتایون
صدای شاملو پیچیده بود تو اتاق... "مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد , اینو یکی می گفت که سر پیچ خیابون وایستاده بود".
می گن سپیده که زده , صندلی رو پدر و مادر مقتول از زیر پاش کشیدن.
می گن دیگه بزرگ شده بود , می شد کشتش
کتایون
۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه
بعد از ظهر یکشنبه
تعارف که نداریم, دلم برایت تنگ شده آتش .و می دانم که این دل تنگی بی پایان را پایانی نیست. درست مثل این غم دائمی.درست مثل تمام خاطرات قدیم که خنجری بلند روی همه شان را چنان عمیق خراشی انداخته که هیچ خاطره ای نیست که آهی نینگیزد.
اما عزیز دل من! غصه نخور. من هم بغضم را با چای فرو می دهم, چرا که بعد از ظهر یکشنبه است ولی عکست روی دیوار دست از خنده بر نمی دارد.
کتایون
چهرم اکتبر دو هزار و نه
دلفت
اما عزیز دل من! غصه نخور. من هم بغضم را با چای فرو می دهم, چرا که بعد از ظهر یکشنبه است ولی عکست روی دیوار دست از خنده بر نمی دارد.
کتایون
چهرم اکتبر دو هزار و نه
دلفت
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)