خانه مان در یک محله ی عمودی واقع است. تعجب نکنید. محله ایست عمودی. یعنی خانه ای نیست در یک کوچه در کنار خانه های دیگر بی هیچ ارتباطی به هم. به همسایه ها سلام می کنی در شلوغی و درهمی شهر. از دم در مجموعه , تا بلوک هفدهم و طبقه ی بیست و دوم که بیای راه درازی است برای دیدن هم محله ای ها! سر در ورودی دستفروش محله ایستاده است و بانگ میوه ی فصل بر می آورد. و از طبقه ی هفدهم , صدای تار محمدرضا لطفی می آید همیشه.حتی در آسانسور- بیشترین مکان دیدار رو در روی محله مان , خودش را دیدم با ریش سپید بلندش! و این محله ی عمودی ما که در مقیاس اروپایی شهریست برای خودش , نگاهش به استوارترین حامی شهر است, البرز. روز ها و شب ها و روز ها دلخوشی ام آن بود که چای را به دست بگیرم ,اگر پدر خانه بود صدایش کنم و بنشینیم روبروی کوه. البرز با آنکه مدام رنگ عوض می کرد , لحظه ای از ثباتش نمی کاست. و روزی پدر , با تمام غرورش سر فرو آورد به آنچه که از میان دو ساختمان کناریمان در محله پیدا بود. دماوند سپید را می دیدیم! با هاله ی ابری نازک بر سر. ما نشسته بودیم و دو کوه داشتیم در برابر. از راست دماوند و در روبرو البرز و پدر که در کنارم بود با موهای سپیدش. دست چپ تپه ی سبزی بود که مدام جیپی در آن جابه جا می شد. نگاهم را که به زور از دماوند کندم , پدر انگشتش را گرفت سمت تپه. زیر لب گفت , اوین است! زندانی جا به جا می کنند.
پدر صدایش لرزید,
من درمانده شدم
اما کوه همچنان ایستاده بود...
کتایون
خرداد نود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر