۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

چای گرم از دست تو

هر اتفاق خوبی می افته , من یاد تو می افتم
مادر!
حسنی مبارک رفت!
مطمینم دیروز از صبح الجزیره توی خونه روشن بوده
ولی تو از هیجان توی آشپزخونه بودی همش , ظرف های همه ی کابینت ها رو می کشیدی بیرون دوباره می شستی
یه جوری که خونه برق می زنه حتما الان
شبشم دمق که نشسته بودی همه دونه دونه در زدن اومدن خونمون
چون چراغ آشپزخونه ی تو همیشه روشنه
و همه راجع به سه روز دیگه حرف زدیم
و تو چایی داغ دادی به همه و دستاشونو گرم کردی
و ازشون خواستی که به جاش دلت رو گرم کنن
مادر!
این دفعه اشکال نداره
کفش هامو بده آقا رضای واکسی
خاک گرفتن!
باید برم توی خیابون

کتایون

۱ نظر: