كليد انداخت آمد تو. تعجب نكردم اما شروع كردم به قيل و قال كه اينهمه سال كجا بودى؟ سرش داد مى زدم. اولين بار بود. مثل هميشه ساكت بود. از خانه زدم بيرون. در يك خيريه بزرگ كار مى كردم. رفتم آنجا همهمه بود. پر از آدم. مضطرب شدم. ترسيدم برود. دوان دوان راه برگشت خانه را پيش گرفتم. موبايلم را برداشتم زنگ بزنم بگويم بمان غذا را با هم بخوريم. تلفنش را نداشتم . مگر مى شود؟ بالا و پايين كردم. دل توى دلم نبود. شماره يادم نمى آمد. كتايون فكر كن، فكر كن. بالاخره شماره اش يادم آمد. توى بقالى سر كوچه بودم. زنگ زدم گوشى را برداشت. گفت سلام بر عشق و اميد و آرزو. مثل هميشه . گفتم نرو، تو را به خدا نرو. بمان غذا دارم. كوكوى سبزى و برنج.نرو. تلفن خش خش مى كرد. صدايش را درست نمى شنيدم. تلفن قطع شد. از خواب پريدم.
لابد اينجاست. كنار پرنده هايى كه به بهانه برنج روى تراس دور خودم جمع كرده ام. لاى گلدان ها. لابد اينجاست روى مبل كنار من نشسته. يا توى آشپزخانه به شمعدانى ها نگاه مى كند.
حتما اينجاست ! نه! نمى تواند زير آن سنگ سفيد خفته باشد! مرگ او دروغى است كه ما نزديك هشت سال است به خودمان مى گوييم
و باور نمى كنيم !
كتايون
هفتم فروردين ماه ٩٤
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر