هر كس كه زنگ مى زد و مى پرسيد چه مى خواهى براى خانه ات، مى گفتم : گل! تراس همسايه ها را ديده بودم و حسابى وسوسه شده بودم! اول فكر كردم روى هر گل اسم آورنده را به نحوى بگذارم و بشود حضور سبزش در خانه ام. بعد پشيمان شدم. از شلختگى ام و در نتيجه اش خشك شدن گل ها مى ترسيدم. سابقه ام هم خوب نبود. چند بارى در هلند-كه اگر انسان هم كمى بيرون بايستد ممكن است زير پايش كه هيچ، روى سرش هم علف سبز شود- گلدان هاى كوچكى خريده بودم و بعد از چندى مبدل شده بودند به مامن تخم مگس! به او نگفته بودم گل بياورد. در زد و با يك گلدان اركيده در دست آمد كه بلندى شاخه اش از سرش گذشته بود! گلدان را گذاشتم ميان گلدان هاى ديگرم و از همان لحظه عروس خانه شد! از نگرانى ام هم نگفته بودم ولى گفت : گل هايش كه ريخت غصه نخور. يك ماه بيشتر عمر گل اش نيست!
گل هاى اركيده چند روز پيش ريختند. سه ماهى و بيش عمر كردند. رفته بود پيش چندين گل فروش و چندين و چند ويدئو ديده بود كه چه بايد كرد كه سال بعد گل بدهد. جوابشان عموما ناعادلانه بود: الان هم خيلى عمر كرده، شاخه هايش را ببريد و كوتاه كنيد. چند روزى طفره رفتم. مثل وقتى كه من بايدعمل كوچكى مى كردم و مادر طفره مى رفت. مى دانستم كارى است كه بايد كرد اما دستم نمى رفت. آن قدر طفره رفتم تا خودش دست به كار شد. دلش نيامد ساقه اش را خيلى كوتاه كند. قيچى را كه زد دردى در معده ام پيچيد. بلند گفتم آخ! گفت گل مى دهد. نشستيم كنار گل. نوازشش كرديم و از گل قول گرفتيم كه سال ديگر برايمان گل بدهد. فقط من يادم رفت به او بگويم كه براى حضورش در روح و جان خانه ام، نيازى به روييدن هيچ گلى نيست!
كتايون
٨ بهمن ٩٣
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر