وسائل توى سه تا انبارى ٦ سالى تلنبار شده بودند؛ انبارى خانه ى پدر، انبارى خانه ى رضوان و انبارى خاله زرى. از وقتى برگشتم ايران و بيشتر از دو هفته قبل از اسباب كشى شروع كردم به سرك كشيدن در انبارى ها كه ببينم چه بلايى بايد سر اين همه جعبه بياورم. عمدتا كتاب، برخى لباس هاى گمشده ى من،تن تن هاى برديا، مقدارى ظرف و ظروف و لباس هايش كه خاله زرى رويشان يك پارچه ى بزرگ كشيده بود كه نبيندشان. از همان اول براى آنكه سختى جمع كردن وسائل را به درد ديدن وسايلش آغشته نكنم و ملغمه اى از سختى جسم و روح را براى خودم نسازم، به خاله زرى گفتم كه لباس ها و لوازم را ببرد بدهد به يك خيريه و بارش را از روى دوش خودم و خودش بردارد. خاله زرى كمى اصرار كرد كه شايد كفش ها به دردم بخورد و من الحاح كردم كه به "دردم" مى اندازد ولى به دردم نمى خورد! روز اسباب كشى همه آمده بودند كمك. جعبه ها را دانه دانه باز مى كرديم، يا مى گذاشتيم در كابينت، يا انبارى براى روز پر حوصله ترى يا براى خيريه ى عروس هايى كه دنبال جهيزيه اند. بازار شامى بود! توى يكى از جعبه ها قهوه، نعنا خشك و نمكدان هاى پر هم پيدا شد. آنها را نگه داشتيم كه خراب شدنى نبودند. با اين وجود من رفتم نعنا و قهوه خريديم و ريختم در ظروف شيشه اى و گذاشتم جلوى پنجره ى آشپزخانه كنار نبات و برنج و لپه و عدس. از تركيب رنگ هايشان كه بوى زندگى مى دهد خوشم مى آيد. شيشه ى قهوه ى قديمى و نعنا را هم گذاشته ام در كمد. گاهى درشان را باز مى كنم و بويشان مى كنم و فكر مى كنم هيچ خيريه اى نيست كه بتوانم صداى خش خش خرد شدن نعنا را با دستهايش ، بوى مسحور كننده ى قهوه اش را در فضاى خانه و حضور مداوم اش در روح و تنم را، به او ببخشم. كه درد نبودنش، بخشيدنى نيست، چشيدنى است،كه حتى نبودنش هم، سرشار از زندگى است.
كتايون
بامداد هشتم شهريور نود و سه
تهران
كتايون
بامداد هشتم شهريور نود و سه
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر