۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

عهد ما

گفت : هر کتابی که خواستی رو ببر , فقط شعرها رو نبر. گفتم باشه ولی حافظ سایه رو می برم. بقیه رو می ذارم برات.
حافظ سایه رو شش سال پیش از زهرا قرض گرفتم. یعنی قرض که نه با حافظ سایه ی خودم عوض کردم که قطعش بزرگ تر بود و توی چمدونم جا نمی شد. زهرا هم کتاب پدرش رو داد به من. گفت فقط مراقبش باش. همش با دستای خودش بازش کرده , برام عزیزه. گفتم نمی برمش خوب. گفت نه دوست دارم ببری.
 شش ساله که کتاب همیشه بالای تختم بوده. این قدر بازش کردم که می ترسم جای دستای پدر زهرا دیگه روش نباشه .کتاب هر سال سر سفره ی هفت سینم نشسته و شش ساله شب یلدا برای دوستام باهاش فال گرفتم. یادمه یه بار یکی توی وبلاگش نوشته بود که همه ی مهاجر های ایرانی حتما حافظ همراهشونه. فکر کنم راست می گفت. انگار حافظ اون تیکه از وطنه که می شه کند و آورد. برای من ولی فقط این نبود. یه تیکه از زهرا بود بالای سرم.
چمدون هام رو بستم ! از ایران که می آمدم برام مهم نبود که همه ی بارهام رو بیارم. اصلا دلم می خواست مثل یک مسافر بیام. رفتنی باشم نه موندنی . از اینجا دلم می خواست همه چیز رو ببرم. یه مدت که تقریبا توی یه چمدون زندگی کردم از سرم افتاد. چهل کیلو دست منه , پانزده کیلو دست بردیا , ده کیلو دست نیکا.  خودم شده ام پنجاه و چهار کیلو. یه سه تار روی دوشمه و الان دارم آخرین قطعه رو می ذارم توی کیف ام که بیام بدم بهت , بگم الوعده وفا. هم کتابت رو آوردم. هم خودم و همه ی دوستی هام رو !

کتایون
شهریور نود و دو
روتردام




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر