عیشتان را نمی خواهم منقص کنم. عیشمان را. از صبح در میان آب و آتش سرگرم جایزه ی اسکار اصغر فرهادی ام. مثل خیلی های دیگر. مثل همه ی شما. مثل هموطنانم. شاد و سرخوشم , و اشک ریختم بارها و اشک ریختم. بغض و اشکم اما , همه از شادی نبود. غم هم نبود , نمی دانم از چه بود , شاید شما بدانید. بیشتر از حرف های بی نظیر فرهادی , ویدئو های درآمده از هموطنانم در هنگام دیدن مراسم اشکم را ریخت. چیزی در دلم فرو می ریخت هر بار , اشکم هم با آن. و در میان ویدئو ها بیش از همه یکی مرا ویران کرد. آن یکی که چندین و چند نفر تنها یا دو تایی نشسته بودند پای لپ تاپ و مجازا مراسم را با هم می دیدند. خدا می داند از چند جای دنیا. خدا می داند چند جای دنیا جدا جدا نشسته ایم و صدایمان , فریادمان و بغضمان یکی است و شاید هیچ از هم خبر نداریم. خدا می داند چه قدر در این میان بهانه دستمان نیامده که صدای قلب یکدیگر را بشونیم که دارد با هم می تپد. و شاید حتی خدا هم نداند که این بهانه ها را چه کسی از ما گرفته.
آقای فرهادی حق داشت ! این جایزه فرای یک جایزه است , نه فقط برای آنکه او نماینده ی شکوهمندی بود برای ما ایرانیان در این غوغای جهان , برای آنکه ما , همه ی ایرانی ها , برای چند دقیقه هم که شده , از گوشه گوشه ی دنیا , دوباره هموطن شدیم!
کتایون
بیست و هفتم فوریه دو هزار و دوازده
۱۳۹۰ اسفند ۹, سهشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه
دخت ایران
دختر ایران , که نسبش می رسد به کنعان , که سهراب بلند بالا از تنش بر آمد که پناه و جان من شود و زیبا روی و سرزنده بود و زنی بود به سان شیر و به هر حیلتی شده بود تا روی پا بود معلم باقی ماند, یک صندوقچه داشت , که راز بزرگ کودکی های ما بود. صندوقچه را نشانمان نمی داد و بی بهانه درش را نمی گشود. همیشه در صندوقچه اش چیزی برای هدیه دادن داشت. در خیال کودکی ام من گمان می کردم که صندوقچه چاهی بزرگ است و انتهایش آخر زمین است و از زمین تا آسمان در آن هدیه نهفته. تازگی ها صندوقچه را بی بهانه هم می گشود , چون چندان مرا نمی دید که هدیه ها را مخفی کند برای روز نامشخصی در ماه آبان, یا نوروز. از فرودگاه که می رسیدم دسته ی گلی روی میز خانه گذاشته بود با یادداشتی , که مرا می خواند سمت خانه اش و صندوقچه ی مخفی در آن و هدیه ای که هنوز هیجانی می آورد.
آن صندوقچه رازش برجا ماند و ایراندخت چون نمی توانست زمینگیر باشد , سوار هدیه ها شد و رفت به آسمان, تا دوباره بتواند روی پاهایش بایستد.
برای سهراب
سی ام بهمن ماه نود
کتایون
آن صندوقچه رازش برجا ماند و ایراندخت چون نمی توانست زمینگیر باشد , سوار هدیه ها شد و رفت به آسمان, تا دوباره بتواند روی پاهایش بایستد.
برای سهراب
سی ام بهمن ماه نود
کتایون
اشتراک در:
پستها (Atom)