۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

در گلستان دامنش

هنوز از فکر آن رویا در نمی آیم. کوهستان های بلند و دشت هایی در دامن، بهار بود. بوی خوشی در دماغم می پیچید. پیاده روی می کردم. در تپه ها دوستانم را می دیدم. دست تکان می دادم. چند تایی پشت وانت نشسته بودند و از دیدنشان حسابی خندیدم. یارم رسید. خیلی جوان بود. به غایت خوش سیما. در آغوشم گرفت. دستش را گرفتم گفتم برویم خانه. خانه، کلبه ای چوبین بود با دید به دشت های فراخ. انگار حتی در گلستانه در زمینه پخش می شد. صدای احمدرضا احمدی می آمد. مادر در را باز کرد. تعجب نکردم. گرم در آغوشش گرفتم. تعجب کرد. خندید و پرسید چه شده؟ چرا پیش دوستانت نیستی؟ گفتم پیش تو خوب است. بوسیدم. جا پهن کرده بود که استراحت کنیم.صدایش واضح و شفاف بود. بعد از 9 سال و اندی که صدایش را در هیچ خوابی نشنیده بودم.خوابیدم و چونان  آرامشی در خواب  داشتم که انگار هرگز پیش از این نخوابیده بودم. نمی ترسیدم که برود.نوازش دست هایش را روی صورتم احساس می کردم. بوی تنش نزدیک بود. خود خودش بود. زیبا، مهربان ، شاداب ، زنده .
بیدار که شدم، هنوز بود. چای ریخته بود. با پدر در آشپزخانه می خندیدند. چای را خوردم. و نرفتم. از خواب بیدار نشدم. همان جا ماندم. در همان دشت های فراخ؛ کوه های بلند. در گلستان دامنش.

کتایون
14 آذر 95 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر