۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

دارم اميدى

براى بچه ها خوشحالم. همان هايى كه ديشب بى اطلاع روى شانه هاى پدر و مادرهايشان خوشحالى مى كردند. براى آن بيخبران شاد و سرخوش و معصوم، كه شايدچون ما لا به لاى حرف هاى پدر مادرهايشان، جنگ را نشنوند و تا سال هاى سال، سرباز و اسلحه و پادگان و خون در خواب هايشان خود نمايى نكند.
براى بچه ها خوشحالم. براى آن ها كه شايد لازم نباشد سال ها بعد در جوانى در كشورى ديگر، تفاوت بين ايران و عراق را به همكلاسى غير ايرانيشان توضيح دهند و اگر لازم شود توضيح دهند، لازم نيست بگويند، احمدى نژاد، لازم نيست تفاوت عرب و عجم بگويند، از سعدى نقل كنند و عكس صعودشان بر قله دماوند را نشان دهند.... 
براى بچه ها خوشحالم كه شايد هيچ وقت مجبور نباشند پرچم يك كشور ديگر را سر صف مدرسه به آتش بكشند، شعار مرگ دهند !
براى بچه ها خوشحالم كه شايد بتوانند بهتر از ما، زندگى را زندگى كنند! 
كتايون
٢٤ تير ٩٤
تهران

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

آن مرد

١٩ سالش بوده كه پدرش گفته بيا با من برويم سفر، شهر به شهر و كو به كو رفته اند، ماشين را در تعميرگاهى در سارى گذاشته اند و در گنبد كاووس از او خواسته كه برگردد تهران. به روز نكشيده جسدش حلق آويز در خانه اى پيدا شده. تا خودشان را برسانند مدفون زير خاك بوده، ٢٤ تير١٣٤٤. هيچ وقت از او برايم حرف نزده بود. وقتى به نظرش پسرش بزرگ شده بود برايش تعريف كرده بود. دل خوشى از ماجرا نداشت. تنها مانده بودند. خودش اهل ايستادن و جنگيدن است. مادرش هم نمى گذاشت حرفش را بزنيم. خشم داشت. مرد، به زندگى خودش پايان داده بود و اين بخشودنى نبود. هيچ خاطره اى از او نقل نمى شد. سهم من از او يك عكس بود به ديوار خانه مادرش، عين پسرش! 
چند وقت پيش، دوست پدرش، در بستر بيمارى صدايش كرد. گفته بود جسد فقط حلق آويز نبوده، دستانش هم از پشت بسته بوده. در پرونده عدليه هم آمده. براى آنكه ماجرا كشدار نشود زود تدفينش كرده اند، او و همه رازهايش را. ساعت ها برايش از او حرف زده بود...
امروز آمد پيشم. گفت پس فردا عازم گنبد كاووس است. مى رود بر سر مزارى بى نام، كه به مرد بگويد پسرش، بعد از ٥٠ سال، قهرمان كودكى اش را باز يافته است! 
پرسيدم : او را بخشيده اى؟
 تلخ، خنديد. 

كتايون 
١٩ تير ٩٤
تهران