می دانم. دیگر کم دست آدم کشیده می شود به تنه ی درخت. کاغذ
را از تنه ی درخت می ساختند نه ؟ عوضش بار
همه ی لمس ها را انداخته ایم سر این انگشت. خنده را ، گریه را ، دل تنگ را. اصلا چرا
جای دور برویم. همین نوشته را ! فکر می
کنی زحمت نگاشتن اش را کی می کشد. همین نوک انگشت !
نگاشتن !
خنده ام گرفت !
مقاومت بس است. تا ابد که نمی توانی اینجا بمانی.باید
" پیست" ات کنم.
"پیست" ات می کنم روی این لیوان چای. خوب است؟ اگر نخواستی می گذارمت روی قطره ی باران نشسته بر عینکم. شایدبر آجر دیوار خانه ی کناری یا بر تن لغزان ماهیان این تنگ ، بر برگ گل سفید این گلدان
آبی.شاید هم بر روی تنم !
نه دستم نمی رسد ! مگر نه می گذاشتمت بر روی این ابر که
سایه ای انداخته بر سرم، نرم !
که مرد نه
ابر شلوار پوش شده ای.
کتایون
تهران
روز آخر از آبان ماه 92
خيلي عالي
پاسخحذفبايد پيستت كنم
یاد پینوکیو میوفتم که اومده بود پیِ پولاش زیر سایه ابر، ابره نبود...
پاسخحذف