۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

یک آیفونوگرافی شاعرانه

 تو را نگاه داشته ام سر انگشتم.کار سختی هم نبود. کافی بود انگشتم را فشار بدهم روی نامت. کپی ! کار تمام شد.  کاری هم از دستت ساخته نیست. اینجا مانده ای.
می دانم. دیگر کم دست آدم کشیده می شود به تنه ی درخت. کاغذ را از تنه ی درخت می ساختند نه ؟ عوضش  بار همه ی لمس ها را انداخته ایم سر این انگشت. خنده را ، گریه را ، دل تنگ را. اصلا چرا جای دور برویم. همین نوشته  را ! فکر می کنی زحمت نگاشتن اش را کی می کشد. همین نوک انگشت !
نگاشتن !
خنده ام گرفت !
مقاومت بس است. تا ابد که نمی توانی اینجا بمانی.باید " پیست" ات کنم.
"پیست" ات می کنم روی این لیوان چای. خوب است؟ اگر نخواستی می گذارمت روی قطره ی باران نشسته بر عینکم. شایدبر آجر دیوار خانه ی کناری یا بر تن لغزان ماهیان این تنگ ، بر برگ گل سفید این گلدان آبی.شاید هم بر روی تنم !
نه دستم نمی رسد ! مگر نه می گذاشتمت بر روی این ابر که سایه ای انداخته بر سرم، نرم !
که مرد نه

ابر شلوار پوش شده ای. 

کتایون
تهران
روز آخر از آبان ماه 92

۲ نظر:

  1. خيلي عالي
    بايد پيستت كنم

    پاسخحذف
  2. یاد پینوکیو میوفتم که اومده بود پیِ پولاش زیر سایه ابر، ابره نبود...

    پاسخحذف