چند وقت پيش دنبال كپى مدرك ليسانسم كه نمى دانم كجاست مى گشتم و دست به دامن تمام هارد ديسك ها و ايميل ها شده بودم كه ذهنم رفت به يك ايميل خيلى قديمى كه مدت هاست به دست فراموشى سپرده شده. على القاعده حدس مى زنيد منى كه مدرك ليسانسم را گم كرده ام ، پس ورد ايميل هم يادم نيست! هر آنچه يادم بود را زدم و نشد! به ناچار رفتم سراغ سوال هاى امنيتى كه به يك ايميل ديگرم رمز عبور جديد بفرستد گوگل. جواب سوال ها هم ساده نبود. سه تا چهار تا سوال بود نويسنده و خواننده محبوبت كيست و بهترين دوستت را بگو. آخرى را بى هيچ ترديدى جواب دادم: ميترا!
....
امشب با عزيزى نشسته بودم به حرف. يكباره ميان حرفم اسمت آمد: ميترا! بغض كردم! دوست، كه خوب مى شناسدم پرسيد كه اتفاقى برايت افتاده؟ گفتم : نه ! بى معرفت است! و در دلم گفتم: بى معرفتم. بغضم را دادم پايين و گفتم: دلم برايت تنگ شده! مى دانستم كه نمى شنوى.
...
آمده ام خانه. دستم از تو خالى است. پسرت را هنوز بغل نكرده ام. خاله اش نشده ام. برايش شعر نخوانده ام. برايش همبازى نزاييده ام و دارد بزرگ مى شود. فكر مى كنم ، چه مهم؟ من هميشه مى توانم روزى كه ديدمش، به او بگويم مادرت بهترين دوست من بوده و حتما هست. و بگويم مادرت شرط را به من باخته و از من زودتر بچه دار شده. بگو شام بيايد كنار پارك سعادت آباد، رستوران ونك پارك. بگو قول بدهد ياد مينا و آذر نيافتيم
كه ما هيچ وقت شرط نبسته بوديم كه كداممان زودتر غم فراقشان را مى كشيم.
كتايون
٢٥ آبان نود و سه
تهران