نشته اید در دستشویی و دارید سعی می کنید لفتش بدهید.
هورمون هاینتان به جای شما فکر می کنند و تمام تلاشتان این است که به جایتان عمل
هم نکند ! یک بازی روی موبایلتان باز کرده اید که حواس هورمون هایتان پرت شود و
آرام بگیرید. یک آدمک بیخود می دود و هی باید خم بشود و راست بشود که نخورد به سنگ
هایی که اگر بخورد بهشان در دم تبدیل می شوند به سنگ قبرش. آدم را یاد زندگی می
اندازد. هی بدو بدو تا نمیری ! هورمون های آدم در این ایام فلسفی هم می شوند.در
اتاق کناری خانوم فلانی دارد بلند بلند از حسن های چای سبز حرف می زند. می گوید
مثلا پدر بزرگ و مادربزرگ من همیشه چای سبز می خورند. شما فکر می کنید به سن خانوم
فلانی که با وجودی که اختلاف چندانی با شما ندارد پیردختر می نماید و از همین سن افتاده
به صرافت سالم زیستن. بعد هم فکر می کنید خانوم فلانی که به نوعی پیر است، چطور
مادر بزرگ و پدر بزرگش زنده اند. آدمک را می دوانید. آقای بهمانی - که در نوع خودش
آدم جالبی است- به طعنه می گوید : این طور که شما می گویید که خوب آب بخوریم اصلا.
خانوم فلانی یک کاراکتر بارز دیگر هم دارد! طعنه ها را هرگز نمی فهمد! و ادامه می
دهد که چای زنجبیل هم شنیده است خوب است ولی خودش تا به حال نخورده است. دوباره
خانوم فلانی می رود روی مختان که خوب پس بیخود می کنی توصیه می کنی وقتی نخورده
ای. هی دلتان می خواد از توی دستشویی داد بزنید که "خانوم فلانی خانوم فلانی
" شنیدن کی بود مانند" خوردن" "بعد هم قاه قاه بخندید. چون آنجا
نشسته اید که نگذارید هورمون هایتان جای شما عمل کنند داد را نمی زنید و آدمک را
در صفحه ی مجازی سیاه و سفید می دوانید، می دوانید ، می دوانید تا بخورد به یک سنگ
! سیفون را در میان حرف های خانوم فلانی و توصیه های ایمنی اش برای بهتر زیستن می
کشید و فکر می کنید این نوشته را بعد از نوشتن جایی منتشر نکنید بهتر است !
( هر گونه شباهت به افراد حقیقی اتفاقی است.)
کتایون
27 فروردین 93
تهران