اسفند ماه معلقی است. این را حتی ابرها هم قبول دارند ! و جوانه هایی که گه گاه زودتر از بهار سر بر می آورند از خاک . و باد که می شود نسیم و خورشید که بیشتر می تابد! اسفند نه بهار است نه زمستان ! پا در هواست ! منتظر است! درست مثل من! منتظرم سال نو بیاید بروم کلاس ساز . زنگ بزنم به دوستانی که دلشان را شاید شکانده ام برای آشتی . بهانه به دستم بدهد سال نو که به معشوق سابقم زنگ بزنم تا صدایش از خاطرم نرود ، به خودم وعده دهم که پنچ شنبه های سال نو را هر هفته می روم کوه و نمی ترسم صدایم را ول می کنم در کوه و بلند بلند آواز می خوانم...
اسفند را آدم زندگی نمی کند. درست مثل همه ی لحظه هاو ساعت ها و روزهای بینابین دیگر زندگی. مثل پشت چراغ قرمز ! یا فاصله ی میان دو عاشقی ! مثل ساعت آخر چهارشنبه سر کار یا بعد از ظهر جمعه ها . یا مثل وقتی که پدر دنا سرباز بوده ، روی دیوار کشیک می داده تا صبح . کمربندش کمرش را می آزرده و تمام آن ساعت ها که قدم می زده روی دیوار ، به فکر سپیده ی صبح بوده که برسد. از دیوار بپرد پایین و کمربندش را باز کند.
شاید پدر دنا باید همان بالا که بود دست می برد به کمربندش کمی شل اش می کرد. شاید من باید همین امروز زنگ بزنم به دوستم که غم از دلش برود. شاید سازم را باید بگیرم دستم در این بعد از ظهر جمعه پنج ضربی اصفهان علیزاده بزنم ! شاید من باید پشت چراغ قرمز بلند بلند صدایم را ول کنم و آواز بخوانم. شاید من باید هر روز عاشق شوم!
شاید ما باید، اسفند را زندگی کنیم که نکند زندگی در انتظار میان دو اتفاق ، برود !
کتایون
اسفند نود و دو
تهران