شاید خیلی کلیشه ای به نظر برسد. اما به هر حال کلیشه ها رو
خود ما ساخته ایم دیگر , نه؟ من –شاید مثل خیلی دیگر از شما- در هر حالی باشم از
غم و آشفتگی بگیرید تا شادمانی و عشق , دو چیز هستند که می رسانندم به آرامشی که
غایت ندارد. هیچ وقت هم نبوده که نتوانند آرامم کنند. یکی آسمان و آب و ماه و
خورشید و کوه است و دیگری موسیقی. این قدربه دلم قرار می آورند و به روحم بهار ,
که می شود که حتی نگویم به کسی حالم را از دیدن قرص ماه یا تن سرخ خورشید در گوشه
ای بر آمده از کوه! نمی گویم شاید چون کودک می شوم در کنارشان. جیغ می خواهم بزنم
انگار !
آن وقت این زیبارویان دلبرای من ! که دست بر قضا نه تنها
برای من عشوه گرند که عروسانی هستند هزار داماد و از آن همه ی مردم جهان اند !
گاهی طغیان می کنند در برابر چشمانم ! انگار می خواهند دل ببرم از آن ها .
امروز نشسته بودم کنار دریا. آب بی کران که خورشید به رویش
می تابید , دو کودک را کشید به برش و دختری هم سن و سال من را. کودکان را پس داد ,
دختر را نه !
هنوز آب را نبخشیده بودم , رسیدم به خانه دیدم سه کوهنورد
ره گم کرده اند در دامان کوه !
آمدم قهر کنم ! آهنگ بگذارم به گوشم اصلا بگویم ببینید تنها
هم نمی مانم. رو بر گرداندم از آب به سرخی گرای از خورشید دیدم ماه ایستاده از این
دست تماشایم می کند!
دلم لرزید !
حالا شده ام عین این بچه ها که قهر می کنند اما توی دلشان
آشتی است. شده ام عین این بچه ها که باور نمی کنند طبیعت گاهی , تلخی هم می کند. شده
ام عین خودم ! که سال هاست باور نکرده ام !
رو کردم به آب , سر بر آوردم به کوه ...
کتایون
تیر نود و دو
لاهه
.
.
,