۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

افسانه ی ماه و ماهی


آدم باید با افسانه ها زندگی کند. یعنی افسانه ها سبکی هستی اند. آدم می تواند از فکر و حقیقت سر باز بزند. افسانه را اما من دوست دارم خودم بسازم. راحت هم ساخته می شود. کافی است که باورش کنید و به جز شما حداقل یک نفر دیگر هم باورش کند که بشود به آن گفت افسانه و خیال پردازی روزانه نشود. یک دوست نازنینی داشتم من – و شاید هنوز هم دارم- که یک افسانه ای برایش ساخته بودم و او هم باور کرده بود. یکبار پریشان بود و جهان برایش سخت شده بود , من پیشانی اش را بوسیدم و گفتم که مادربزرگ من همیشه می گفت اگر کسی دوستت داشته باشد و پیشانیت را ببوسد خوشبخت می شوی !چرا که آنجا یک ماه می روید که مراقب توست. او هم باور کرد و آرام شد کمی. بعد ها بارها پیشانیش را بوسیدم و او بارها و بارها افسانه ام را باور کرد. یک روز اما پرسید که : عجیب است من هیچ نشنیده بودم از این افسانه ات, راست است؟ گفتم نه. برافروخته شد. گفتم مهم نیست که راست است یا نه. مهم این است که تو باورش کردی. بعد پیشانی اش را بوسیدم که اخمش برود.
بارها افسانه ساخته ام اما همیشه کسی نبوده که افسانه ام را باور کند , پس افسانه رفته پی کارش. یکبار هم با بردیا ساختیم یک افسانه ای. شب عید بود. مادربزرگم زنگ زد که صادق و افسانه تصادف کرده اند. مادر رفت در آشپزخانه و زد زیر گریه , پدر رفت بیمارستان و من و بردیا رفتیم پای هفت سین. دو ماهی قرمز داشتیم مثل هر سال. من گفتم بردیا اگر ماهی ها زنده ماندند تا صبح, صادق و افسانه هم زنده می مانند. یکی از ماهی ها مرد یکی زنده ماند. صادق رفت و افسانه ماند.
ماهی های قرمزم از سال پیش عید زنده مانده اند. سالم و سرحال. چاق هم شده اند کمی و هی برای ما دم تکان می دهند.می دانید می گویند اگر ماهی عید تا نوروز بعد زنده بماند, آن ماهی ها می روند در سینه تان و قلبتان به گرم ترین حالت اش می تپد؛ یعنی که دلتان گرم است ,یعنی که به آرزوهایتان می رسید , یعنی که خوشبخت می شوید و حتی اگر همه ی شما باورش کنید , یعنی که آزاد تر می شود دیارمان, مثل تکان آزادانه ی دم ماهی در آب.

کتایون
چیزی نمانده به نوروز نود و دو
دلفت