مادرم تاریخ خوانده بود . پدرم شهر می سازد. خانه ام اما در جاییست که تاریخی ندارد و شکلی نیست که من به سال ها پرورانده ام در سر از شکل و خیال شهر. برادرم مسحور پرواز پروانه ای شده است که در دوردست پر می زند و روز و شب پر می زند عین پروانه ,که به نظم در آورد آشفتگی های زمان را.من اما نمی دانم چه می خواهم. نشسته ام نوری می گذارم روی سر رهرویی در فضایی که موجودیتی ندارد و شک ندارم که رهرو از آنجا هرگز نخواهد گذشت.جعبه ی اتصالم به جهان را وصل کرده ام به یک بلندگو و یکی بلند بلند دارد می خواند. سازم را گذاشته ام کنار کتابی به سعی سایه و از میانشان پی خورشید می گردم. اتصالم به شبکه ی جهانی را دزدیده ام از همسایه ام که دیرینگی اتصالش به جهان نه مثل من, به تولد مسیح بر می گردد. سال من را خورشید می گرداند اما.و من ,از میان سایه و سازم ,پی چیزی می گردم.
کتایون
دلفت