۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

اسباب بازى

مى رويم براى بچه ها اسباب بازى بخريم. به هم نگفته ايم اما از كارهاى مورد علاقه مان است. مى رويم در اسباب بازى ها غرق مى شويم. او بيشتر از من. پيشنهاد مى كنم بلز بخريم و يك حوض آبى و قطار چوبى. همه ى پيشنهاداتم را بچگى در آن قحطى و گرانى اسباب بازى و فراوانى ايده هاى كمونيستى ، استثنا داشته ام. عقلم فقط به همان ها قد مى دهد. هنوز هم به نظرم جذاب ترين اسباب بازى هاى جهانند. او برعكس درگير اسباب بازى هاى جديد است. توجهم را به چند رباط كوچك جلب مى كند. محوشان مى شويم. بعد سعى مى كنيم خودمان را از لگو ها جدا كنيم. هميشه برايشان لگو مى خريم. گناهى نكرده اند . يك سرى دايناسور و موجودات غريب هم هستند. به نظر من ترسناكند. مثل اينكه يحيى اخيرا دوستشان دارد. بدون كلام برشان نمى داريم. تفنگ هاى كنارى را هم. براى سوفيا كار سخت تر است. اسباب بازى هاى زير سه سال كمترند و دخترانه ها به نظر من اسف بار. به جز باربى و عروسك شاهزاده ها، يك مايكرويو براى ١٨ ماه به بالا هم هست و يك كالسكه بچه. نمى خريم. مى آييم بيرون، مى رسيم به ميدان ونك. تعداد زياد پليس هاى ضد شورش در ميدان ونك زود از جهان كودكانه جدايمان مى كنند. مى ترسم. پليس ها اما خيلى غير جدى ايستاده اند. روى هم لم داده اند، لباس هاى ضدگلوله هم را به شوخى باز و بسته مى كنند، باتوم هايشان را سفت مى كنند. مى گويد نكند مير حسين طورى اش شده. سرم را به انكار تكان مى دهم.مى گويم بگذار بپرسم. سربازى از آن وسط رو به مردم مى گويد، داعش آمده و بلند بلند مى خندد. دلم مى خواهد دستم را بلند كنم و محكم بكوبم توى صورتش، بگويم باتوم توى جيب و اسلحه ى توى دستت اسباب بازى نيست جوانك، بيدار شو. به جايش دست او را در دستم فشار مى دهم. لبخند محوى به هم مى زنيم. فكر مى كنيم خوب شد با هدايايمان، يحيى را براى جنگ و سوفيا را براى خانه، آماده نكرديم ...

كتايون
روز آخر آبان ٩٤
تهران