۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

نشمردن

اين اعداد سنگين شده اند .
از ده كه مى شمردم به يازده ، انگار يك سال طول كشيد ! ديگر نشد بشمارم!
 كودك شدم ! به همه ده انگشت دستانم را نشان دادم و گفتم : ده !
لابد صدايى هم گفت : خاله ها و عمو ها ، همين قدر بلد است بشمارد دخترمان. 
حالا به جاى بستن انگشتان در حين شمارش، دارم دانه دانه بازشان مى كنم . سه چهارتايش باز شده اند . لازم نيست روزها را زياد كنى تا برسى به شكلات پنهان در مشتم ! اگر يك باره بيايى كودك تر مى شوم و دست مى زنم . شكلات مى افتد در مقدم راهت . 

اعداد سنگين شده اند .
من ديگر نمى شمرم . 
اصلا بچه تر مى شوم 
انگار حساب نمى دانم چيست !
انگار كتاب نمى دانم چيست !
من مى مانم و خيال!
مى رويم به خيابان
به غذا فروشى هايى كه اين مدت باز شده اند
مى رويم دركه كه مطمئن شويم همه چيز سر جايش هست !
مى رويم بتهوون هزارتا سى دى برايت مى خريم 
مى رويم سينما ، پاپكورن هم مى خوريم!
اصلا نمى رويم ، 
می نشینیم
مى نشينيم به تماشاى شهر !


مشتم را باز مى كنم
دانه
دانه
همين روزهاست كه بيايى .

کتایون
بیستم آذر ماه نود و دو
تهران