۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

بزرگ نشدن

از بچگی هم کارم همین بود. قرار ندارم انگار. تعطیلات از هفته که می گذرد قرار از من می رود. هزار کار هم که داشته باشم , یا مثل الان درگیر کارهای بروکراتیک خسته کننده هم که باشم و زیر لب دشنام هم داشته باشم که تف به تعطیلاتی که از این اداره به آن یکی بگذرد و همه اش باشد پر کردن فرم , باز هم به خانه که می رسم باید کاری بکنم انگار دنبالم کرده اند. آن کار هم حتما باید بنیادین باشد , همیشه هم به کمد لباس ختم می شود. کمد لباس را می ریزم بیرون. شروع می کنم به دسته بندی. لباس هایی که نمی پوشم را آماده می کنم برای بخشش. در ایران می رسید دست دختر احمد آقا. اینجا می اندازیمشان در صندوق لباس های کهنه. نمی دانم هم چه بلایی به سرشان می آید. یکی دو ساعت سخت مشغول اینکار می شوم همیشه. موزیک می گذرام , دست رد می زنم به تقاضای بردیا برای خوردن چای با هم , که کار دارم سرم شلوغ است. اشکالش اما این است که همیشه در میانه ی ایجاد تغییرات انقلابی در کمد لباس , ناگهان اصلاح طلب می شوم ! و می افتم به غلط کردن که چرا همه ی کمد را ریخته ام وسط اتاق و چرا نرفتم دنبال تغییرات آهسته و پیوسته !

اینبار اما انتهای کار با کودکی فرق عمده دارد. مادر اگر بود هم اینجا نبود که بیاید با سینی چای در اتاقم , غرلندی کند که باز کار همیشگی را کردم و بی غرولند بنشیند در اتاق و لباس ها را دانه دانه بگذارد سر جایش و همه ی اینها بهانه به دستمان بدهد که تا دم صبح از زمین و زمان برای هم بگوییم.
شاید نباید بزرگ می شدم , یا شاید باید عادت کودکی را ترک کنم در آستانه ی سی سالگی . شاید هم باید کمتر دلم تنگ بشود...

کتایون