۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

برای زن , بهار و تو

تجربه ی زن بودن را از آغوش مادرم آموختم. از آغوشی که آن قدر وقف من و برادرم شده بود که انگار دیگر مال خودش نبود. از تن گرم و چشم های با هوشش. از سرمه ای که هر روز صبح به چشم می کشید. از آویزی که به گردن می آویخت و من روزی از ترس هیبت دریا از گردنش خودم را آویختم و آویز را دادم به آب و او دم نزد.از اینکه گیلاس ها را می ریخت در ظرف فیروزه ای و سیب های سبز را در ظرفی سرخ. از اینکه بی پروا می گفت دوستت دارم. از آینه ی میز آرایشش که هزاران سنگ رنگین از آن آویخته بود از چشم کودکی من. از لب هایی که سرخشان می کرد و گونه هایی که بر افروختگیشان از سرخاب بود چرا که او گرمی تن و سرخی گونه هایش را بخشیده بود به ما, بی هیچ چشم داشتی!
آری من هم همانند همه ی زنان و مردان, نه تنها زن را که جهان را از آغوش مادرم تجربه کرده ام. و نمی دانم چرا , بزرگ تر که شدم هرگاه نام آتشینش را می نوشتم جایی , اشکم می ریخت. بی آنکه مادرم زنی بوده باشد دربند خودخواهی های پدر یا برادری در جامعه ی مرد سالار. با آنکه پدرم مردی آزاده بوده است همیشه. با آنکه تعریف برادرم از زن طرفی از جامعه نبسته بود و مانند بسیاری از مردان و برادران و پدران , نتیجه ی تجربه ی آغوش مادر این نشده بود که زن ها پستند مگر مادر وخواهر من. و برادرم مانند ملیون ها مرد در طول تاریخ ایران , توجیهش برای پست نبودن مادر و خواهر کوچکش- که زنانی بودند همچو همه ی زنان شهر- نشده بود چیز غریبی به نام غیرت!. با این وجود من اشکم می ریخت. با این وجود من دلم می گرفت که آن همه آگاهی و شعور را که مادرم داشت , آن همه دانشی را که به دانشگاه اندوخته بود و محتویات آن همه کتاب هایی که خوانده بود و می خواند را, تنها وقف ما کرده بود, که می توانست کارها کند با آنها در میان خیل مردان خود بزرگ پندار زن گریز. پس من ایستادم ,در میان خیابان , در مدرسه , در دانشگاه , ایستادم و بلند بلند شعرهایی را که به گوشم آرام خوانده بود باز خواندم! .پس من ایستادم که زبانش شوم که زبانش سخن ها داشت! و من ستایشش کردم! هوش و استعداد و زنانگی اش را! گرمی خانه اش راو ژرفای فداکاری اش را! پس من هنوز ایستاده ام...
آری من هم همانند همه ی زنان! برابری را استقامت می کنم . بودن را دوست دارم و سرمه ی چشمان و سرخی لبان و گرمی آغوش مادران را می ستایم.

کتایون
برای هشتم مارس 2011