۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

پدر

صدام کرد که تلفنت زنگ می زنه , پدره. دویدم از پله ها پایین. تا وسط پله ها دویده بود بالا. الو. ساکت شدیم. پاهامون لرزید. بغض کردیم. نفسامون حبس شد.نشستیم روی پله .حتما پدر هم منو می دید که نشستم کنارش , که اصلا بچه شدم و نشستم روی پاش!
.صدای پر سیمرغ از گلوی همایون روشن و شفاف تا اینجا خودشو رسونده بود که به ما ثابت کنه موسیقی والاترین پیوند جهانه

کتایون
دلفت

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

زندگی

نزدیک به سه سال است اینجا زندگی می کنم.کشورشان را دوست ندارم. فصل ندارد. روز و شبشان معلوم نیست. با نور نمی توانی بفهمی ساعت چند است. اغلب سرد است. بادهایش به تندی معروفند. یکبار حتی خود من را باد برد. از روی دوچرخه انداخت زمین. یک مشت خاک هم پاشید به چشمم. امتحان داشتم. اشکم در آمد.از ماشین هم که خبری نیست. همه با دوچرخه جابه جا می شوند. انگشت شمار می بینی در اطرافت که زندگیشان بر پایه ماشین باشد. اصلا همه شبیه همند. بقال و چقال و معمار و بنا و استاد و منشی نداریم. همه یک جور می پوشند و می خورند و سفر می کنند.پیچیدگی ندارند.اصلا به نظر خنگ می رسند. آخر جمعیتی هم ندارد این شهر.ساکنین و سگ ها و گربه ها و آن یک دانه خوک آن خانوم چاق و همه ی ما دانشجویان را جمع بزنی و بنشانی رو صندلی های استادیوم آزادی , کلی جا اضافه می آید.تازه فکر کنید زن ها را راه ندهند استادیوم و سگ ها هم عبور و مرورشان حرام باشد! دیگر چیزی نمی ماند! زبانشان! زبانشان زشت ترین زبان دنیاست شاید. گوش آزار است. به جز خودشان و یکی دو تا مستعمره و بخش کوچکی از کشور همسایه , هیچ کس به این زبان صحبت نمی کند. ادبیات اصلا واژه ی غریبیست برای اینجا. تازه ما آمده ایم در یک محلی خانه گرفته ایم که سر کوچه روی یک تابلوی راهنمایی رانندگی عکس بچه و توپ و خانه کشیده. از زبانشان که چیزی نمی فهمیم اما نشانه می گوید محله ای است خانوادگی. نه فقط نشانه که این را محلی ها هم نشانمان دادند.هر بار در خانه را باز می کنم حداقل یک نفر هست که رد بشود و با آن زبانی که جز چند کلمه اش به کلی برایم نا آشناست بگوید روز به خیر. روز خوبی داشته باشید. حتی چند بار در زدند همسایه ها.دختر و سگش از من نقاشی درخت مرتضی ممیز را که به رسم اینجایی ها چسبانده بودم پشت شیشه ی آشپزخانه رو به بیرون , می خواستند,دختر گفت هر روز رد می شود و نگاهش می کند.چند وفت پیش زن پیری در زد که رزهای کنار خانه تان چه قدر قشنگ است. زبانم قاصر بود که بگویم من نکاشتم , همسایه ی روبرویمون کاشته. که بگویم هر روز همسایه ی روبرویمون آب می دهد به بنفشه ها و رز های جلوی خانه ی ما و گاهی هم می ایستد به صحبت و عکس نوه و بچه هایش را –البته به گمان من- می اورد نشان می دهد و من باز هیچ نمی فهمم و به فارسی می گویم چه قدر خوشگل است نوه ات یا دخترت شبیه خودت شده. زبانم قاصر است که به بچه هایی که جلوی در خانه ام بازی می کنند و گاه گاهی سرشان را می چسبانند به پنجره ی خانه ام کنار میزی که پشت کامپیوتر نشسته ام و اخبار ایران را می خوانم بگویم کودکان احساس! جای بازی اینجاست! شعر که سهل است! سلام هم نمی توانم بگویم!از این همه شعری که در ذهنم دارم , هیچ نمی توانم به گوش بچه ای بخوانم که از بر کند! به پیرمرد هم نتوانستم امروز بگویم.
وقتی ایستاده بودم در ایستگاه غریب ترم با زبان دست و پا شکسته برایم گفت که فوتبال که تمام بشود زندگی اش دوباره بی برنامه می شود . گفت که دارد می رود آن سر شهر به بهانه ی رسیدن به قصابی بهتر . پیرمرد راهش را دور کرده بود که زندگی کند!نتوانستم به پیرمرد بگویم که من راهم را چه قدر دور کرده ام که...نتوانستم به پیرمرد بگویم خانه ام کجاست! ترم آمده بود. سوار ترم که می شدم صدایش را شنیدم که می گفت روز خوبی داشته باشی.

کتایون
هفتم جولای دو هزار و ده
دلفت