۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

به خاطر یک لبخند

کسانی بلند بلند می خندیدند در قطار و من خشمگین از خنده ی مستانه شان زیر لب بد و بیراه می گفتم .دریافتم هر که می خندد یا آوازی می خواند و صدایی شادمانه از خود سر می دهد من نه خوشحال که خشمگین می شوم! اما اگر اشکی بچکد از گونه ی کسی یا اخمی بر چهره اش نشسته باشد همدردم و مهربان !
یاد تو افتادم مهربان. یاد اینکه هر جوانی در خیابان می خندید شادمان می شدی چرا که می پنداشتی شبیه بردیاست و هر دختری که می گذشت و به نظرت خوش می آمد به قربان و صدقه بر می آمدی که شبیه من است ! حالا سالیست که همه ی دختران و پسرانت در خیابان جان بر دست گرفته اند ساکت و آرام . هیچ کس مستانه نمی خندد اما همه ی پسران عین بردیا یند , همه ی دختران درست شبیه من! امسال کمتر از هر سال از نبودنت غبطه خوردم. مدام فکر مادران آنانی بودم که جان شیرین را به آسانی گذاشتند کف خیابان. و من به تو فکر می کردم که همه ی مادران مادرم بودند! و من به تو فکر می کردم که مادر همه شان بودی بی گمان. و من تاب آن که تو آن همه غم داشته باشی , نداشتم! و من طاقت آنکه تو داغ آن همه فرزند رابر سینه ی همیشه جوشانت بنهی , نداشتم , ندارم مهربان ترین!
من اینجا خارج از گود نشسته ام, کنار بردیا. هیچ خطری تهدیدم نمی کند. هوا سرد است اما در عوض دود ندارد. پدر و چندین نفر دیگر هم اگر بیایند اینجا , آشنای چندانی نمی ماند برایم در آن خاک. اما چیزی ورای این و آن مرا می کشاند به آنجا! چیزی که باعث می شود با هر روز دوری از آنجا ترس برم دارد که مبادا آن قدر دور بشوم و دور که دیگر هیچ ندانم چه می گذرد در آن هوا و خاک و آسمان و کوه! چیزی خیلی عمیق! عمیق تر از اینکه فاصله بتواند خدشه ای بر آن بیندازد!
سرچشمه ی همه ی شادی های من! خنده روی زیبا! دلم می خواهد تمام بردیا ها و کتایون های آن دیار بخندند فقط و فقط برای آنکه تو گمان کنی شبیه مایند و همچنان و جاودان , بخندی!
مادر من! وطنم!

کتایون
روز تلخ از اردی بهشت
دلفت