۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

تلخ و شیرین

یه درخت خرمالو توی حیاطمون داشتیم . همسایمون همش نگران گنجیشگ ها بود که نخورن از خرمالوهاش , یا علف های هرز که تنشنو نگیرن . یه روز که همه ی علف های هرز و می سوزوند , درخته هم سوخت . بردیا زنگ زد به من , گفت نمی تونه بره توی خونه , حیاط سوخته . اون قدر گریه کردم که همه فکر کردن کسیم مرده . بعدا فکر کردم درخت که نمی میره , درست مثل مادر!
الان مادر مواظب خرمالو هاست حتما , که اونایی که شیرنن و جدا کنه من بخورم , گس هاشو خودش. می گفت دوست داره. هنوز نمی دونم دوست داشت یا می خواست دهن من گس نشه.
گنجشک ها هم امروز مث من دهنشون شیرین ه و آوازشون تلخ.


تقدیم به همایون که ندیدمش ولی "درخت چند تایی خرمالو داشت... همون اندازه ی گنجشک ها"ش منو برد توی خونم

کتایون

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

کوچک تر حتی ز گلوگاه یکی پرنده

من : زبانشناسی خیلی جالبه , نه؟
تو : آره ...مثل آزادی



کتایون

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

سر

"مرا خود با تو سری در میان هست
"وگرنه روی زیبا در جهان هست

کتایون

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

به آناهیتا

پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
!به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه


مارگوت بیکل

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

تولدت مبارک خاله پروین

خاله پروین!
مادرم همیشه به من آموخته بود که رفیق شادی بیش باشم تا آتش زننده ی غم. گفته بود و هنوز در مغزم می گوید که هیچ سالی و لحظه ای بد نمی شود. هر وقت به زبانم می خواست بیاید چه روز بدی , لب می گزیدم. یا اگر نوری در چشمم آمده بود از آفتاب و دلخواهم نبود , زبانم را به بد گفتن به آفتاب هیچ نیالوده ام.حتی در آن سال تلخ , حتی به این سال صعب , بارها لب گزیدم اما هیچ روزی را بد نخواندم و نمی خوانم.
خواندم که امروز تولد شماست.کتایون نوشته بود. کتایون همنام کوچک من است که روزی بابت آنکه پدر و مادر هایمان هم سلیقه بودند در نامیدن دخترشان برایم چیزی نوشت و تا مدت ها , پیغام های تلفن همراهم پر بود از شعرهایی که می فرستاد. و حالا توی صفحه ی مجازی ارتباطمان آمده بود امروز تولد خاله پروین است... مغتنم شمردم زمان را-که مادرم به من آموخته که رفیق شادی ها باشم- و زاده شدن گرچه با گریه آغاز می شود , فرخنده است. زاده شدن مخالف مرگ است و قرینش. من را سودای سخن گفتن از زندگیست اما و با قرینش مرا سر و کاری نیست چرا که قرینش بد است و مادرم به من آموخته که ...
تولدت مبارک خاله پروین. من شیفته ی توام. من از میان آن همه تلخی و خون , صدای تو را که می شنیدم گرم می شدم. من زنانگی ات را می ستایم. من قدرت بزرگ و بیکران وجودت را می ستایم و از میان گفتار تلخ و لرزانت , به یک عظمت بزرگ می خورد چشمم, که مرا یاد کسی می اندازد نزدیک. عظمتی که تنها یک مادر می تواند به آن نائل آید که مادر همان است که پس آن همه درد , کودکی که از بطنش می آید را تا به اغوش می کشد , چنان لبخندی میزند که کودک هیچ نمی فهمد چه دردی داشته مادر.
دردت را که داشتی به شورای ناشنوای شهر می گفتی خاله پروین , صدایت اصلا نلرزید . وقتی بغض کردی که می گفتی پسر کوچکم قایم شده بود که به من نگه , پسرم خیلی هم نحیفه.
خاله پروین تولدت به خاطر تمام پسرهای نحیف دنیا که تو صدایت برایشان می لرزد مبارک!
خاله پروین تولدت به خاطر تمام روزهایی که روی پایت ایستاده ای و می ایستی مبارک که از پس آن همه درد , هنوز انگار نوزادت را تازه در آغوشت نهاده اند.
خاله پروین , مدام نگاهم به تو است و خیالت راحت , به مهربان ترین زن جهان گفته ام که مراقب سهراب تو باشد.


کتایون
برای پانزده آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

اگر که حال پرسی ام , تو نیک می شناسی ام...

زنگ زدم بگم حالم خوبه
رفتیم گاز اشک آور خوردیم , برگشتیم
من نه , خانوم فلانی یادته؟ اون و شوهرش خیلی باتوم خوردن
خیلی زیاد بودیم
به بردیا هم بگو



کتایون
سیزدهم آبان هشتاد و هشت